اجتماعیتاریخیفرهنگیمقالاتمناسبت ها

همگام با مهدی(عج)

بسم الله الرحمن الرحیم

پس از اربعین 1398 شمسی وبای همه گیر کرونا موجب شد تا اربعین های 99 و 1400 از دست برود. امسال که 1401 است، با توجه به کاهش ارزشی ریال و گرمای شهریور عراق، احساس می کردم که نمی توانم به اربعین برسم؛ اما پیشنهاد حجت الاسلام علیرضا آزاد موجب شد تا اقدام کنم و دنبال تمدید گذرنامه بروم. گذرنامه می بایست دارای اعتبار شش ماهه باشد، در حالی که اعتبار گذرنامه ام کمتر از دو ماه بود. دولت اقداماتی را انجام داد تا گذرنامه ها تمدید یا گذر موقت صادر شود. از همان روز که اقدام کردم خود را جزو زائرین اربعین دانستم و هر گام در این راه را گام در راه کربلا قلمداد کردم.

آقای آزاد با مشکل زمان مواجه شد؛ زیرا مدرسه مجوز خروج پیش از بیستم شهریور را نمی داد و ما برنامه ریزی کرده بودیم سیزده یا پانزدهم برج برویم تا پیش از اربعین بازگردیم و روز اربعین در کربلا نباشیم. دراین هنگام آقای بهنام خدابنده لو پیشنهاد کرد که با هم برویم. اگر آقای آزاد رسید که خوب، وگرنه با جماعتی دیگر می رویم. پس از گرفتن گذرنامه روز سیزدهم به سوی همدان با آقای بهنام و حسین غفاری همسفر اولین اربعین حرکت کردیم. پس از صرف ناهار در منزل خدابنده لو با وحید خدا بنده لو و محسن یعنی حمامه و یمامه به سوی مهران حرکت کردیم. وقتی نیمه شب به مهران رسیدیم، دمای هوا بیش از سی درجه بود. از مرز عبور کرده و با پرداخت نفری دویست هزار تومان با یک مینی بوس به سمت نجف اشرف حرکت کرده و صبح روز چهاردهم شهریور وارد نجف اشرف شدیم.

پس از زیارت و درنگی اندک به سمت کربلا حرکت کردیم. بر آن بودیم تا به مشایه برویم و در میان توده مردم و شور و شوق ایشان پیاده روی اربعین را آغاز کنیم. با آن که دو هفته ای به اربعین مانده بود، ولی امسال جمعیت همانند روزهای آخر سالهای قبل بود و این نشان می داد که جمعیتی بیش تری امسال خواهد آمد. هواهای نجف به نظرم بیش از پنجاه درجه بود. این را می توانستیم از رفتار شرطه ها به دست آوریم. بیچاره ها لباس رسمی را از تن کنده با زیر پوشش زیر باد کولرها زیر چادرها نشسته بودند و پشت سرهم آب می نوشیدند. وقتی از یکی پرسیدم نظرم را تایید کرد و حتی گفت به نظرم بیش از پنجاه و پنج درجه سانتیگراد است.

در زیر گرما و خورشید تابان نجف به سمت مشایه می رفتیم. هر از گاهی زیر چادری استراحتی کوتاه می کردیم. بر اساس معیار قرآنی، «افیضوا حیث افاض الناس» همان راهی را می رفتیم که راه مردم بود و در نظر نداشتیم تا راهی اختصاصی را در پیش گیریم یا مثلا بگویم از «طریق العلماء» کربلا رفتیم؛ زیرا به نظرم طریق الناس به نام مشایه، همان صراط مستقیم بود که به دور از «سبل» می توانست ما را از هر گونه گمراهی و خطرات دیگر در امان نگه دارد؛ هر چند که طریق العلماء امسال مانند سالهای دیگر «سبیل السلام» بود، ولی صراط مستقیم بهتر از هر راهی است؛ چرا که مستقیم با عنایت خدا و تحت ظل و سایه توجهات ولی العصر(عج) و صاحب الزمان(ع) بر عصر و زمان می توانستیم مسلط باشیم و زمام زمان و امور را به دست گیریم؛ یعنی می توانستیم مدعی شویم گام به گام همگام با مولی (ع) در حرکت هستیم. در این راه نه احتمال پس افتادن است نه پیش افتادن. پس نه جایی برای ضلالت و گمراهی است و نه احتمال سقوط در چاه ویل افتادن یا انگشت ندامت گزیدن و وای حسرت خوردن.

روز اول پیاده روی بسیار سخت و دشوار بود؛ زیرا امسال درجه حرارت قم مقدسه حدود سی و پنج درجه بود؛ اما ما می بایست در گرمای خشک و سوزان پنجاه درجه یا کمی بیش تر حرکت می کردیم. مصرف آب ما به شدت بالا رفته بود. آهسته و پیوسته طی طریق می کردیم تا هر گام ما چند گام محاسبه شود. روزی بیش از سی هزار گام مبنا بود تا بیش ترین بهره را ببریم و گناهان بیش تر ریخته و ثوابی افزون تر نصیب ما گردد.

شب را راه می پیمودیم، اما بس خسته و کلافه از گرما و کم خوابی که می توانم بگویم: «من نمی روم، منو می برند.» ساعتی که گذشت، خواب آلوده راه می رفتم. چشمم به موکبی خورد که حیاط و محوطه بزرگش با موکت آبی رنگی فرش شده بود. گفتم: می روم کمی بنشینم. تا وارد شدیم، جوانی عرب از خدام الحسین پیش آمد و تکریم کرد و استقبال نمود. من در میان خواب و بیداری در حالی که تلوتلو می خوردم، گفتم: انا نائم. واقعا خواب بودم نه این که مزاح کنم. جوان ما را به سمتی هدایت کرد. محوطه ای بزرگی بود. از در پشتی وارد بر موکبی معظم شدیم. با قالی فرش شده بود. کولرهای گازی به شدت آن جا را خنک کرده بود به طوری که بدون پتو نمی شد، نشست یا خوابید. ما پنج نفر بودیم در این موکبی که صد نفری کم و بیش می توانست در آن اطراق کند و از از این گرمای وحشتناک سی و چند درجه شب خود را در امان نگه دارد. تا جا را انداختیم، خفتیم. صبح متوجه شدیم که این قصر هدیه ای امام زمان(عج) برای ما همگامان ایشان بود؛ زیرا غیر از ما و چند جوان دیگر، هیچ کس آن جا نخفته بود. بعد هم آشکار شد که اصلا موکب زنانه بود که اختصاص به ما پیدا کرده بود؛ یعنی با آن که جمعیت زیادی در مشایه بود، نمی توانیم توجیه کنیم که موکبی برای ما اختصاص یافته باشد. موکبی تنها برای مثلا ده تا پانزده نفر به شکل اختصاصی و ویژه. در حقیقت ما مهمان ویژه امام زمان(عج) بودیم.

با این استراحت در قصر بهشتی امام زمان(عج) کاملا سرحال شده بودیم. نماز شب و صبح را خواندیم و حرکت کردیم و با معصومان(ع) گام در راه بهشت گذاشتیم؛ چرا که مشایه از نجف تا کربلا را می بایست همان راه بهشت دانست.

اصلا شده است که به آسمان شب و راه شیری بنگرید. ستارگانی که درمیانه آسمان راهی از نور می سازند و آسمان شب تاریک را به جاده ای از نور مزین می کنند. حال اگر کسی از آسمان به زمین بنگرد، مشایه نجف تا کربلا چنین تصویری را ایجاد می کند. راهی از نور و راهی از بهشت، بلکه راهی از بهشتی تا بهشتی و تا هشت بهشت.

موکب ابوالحسن آمرلی

ساعت حدود نه که هوای مشایه بس گرم شده بود، حمامه به عنوان کبوتر مشایه و یمامه به عنوان قمری زائر، دنبال موکبی، به پرواز در آمدند. لختی نگذشت که حمامه موکبی مناسبِ حالِ ما، انتخاب کرد. وارد بر موکب شده، جایی انداخته و به استراحت مشغول شدیم. کمی استراحت کردیم و وضویی ساختیم و به انتظار نماز ماندیم. جمعیت چنان موکب را پر کرد که دیگر جای خالی نماند. آن جا در جایم ایستاده بودم که مردی به سمت ما آمد. از «وای فای» اینترنت گفت. گفتم: من نیازی ندارم، ولی این همراهان شاید نیاز داشته باشند. گفتم: از ترکمن هستید؟ تایید کرد. ترکمن ها همان ترک های عراقی هستند که برای تمایز خود را ترکمن می گویند و معتقدند که ترک نیستند تا خود را از ترک های ترکیه متمایز کنند. گفتم: همراهان من نیز ترکمن هستند. با بهنام و وحید به ترکی سخن گفتند. سپس نشست و شروع به مطالبی کرد که گریه و اشک ما را در آورد. او در زمانی که خاطرات خویش را برای ما تعریف می کرد، بس هیجان زده بود. در حالی که اشک از چشمانش بر گونه هایش جاری بود، سخن می گفت. هنگام سخن گفتن، لب بلکه حتی همه پهنای صورتش به شکل واضحی از شدت هیجان می لرزید.

او گفت: من از منطقه آمرلی هستم؛ همان شهری که با جمعیت هفتاد هزاری نفری اش حدود سه ماه تمام در محاصره داعش بود؛ و سردار شهید قاسم سلیمانی و ابوالمهندس آن را از محاصره نجات دادند.

زمانی برخی از تکفیری ها به ما طعنه می زدند که اثر انگشت موجود در حسینیه هیچ ارتباطی به امام حسن مجتبی(ع) ندارد. ما کلافه بودیم و نمی توانستیم برخلاف آنان شواهد یا مدارکی را نشان دهیم که موید این معنا باشد که اثر انگشت متعلق به امام حسن مجتبی(ع) است.

شبی در رویا دیدم که نقطه ای از حسینیه را می بایست بشکافم. در حدود نیم متری چیزی است که می تواند اثبات مدعای ما باشد. پس از بیداری به حسینیه رفتم و آن جا را شکافتم. سنگ نبشته ای را یافتم که در آن به زبان ترکی قصه شفای دختری به دست امام حسن مجتبی(ع) نوشته شده بود. این سنگ نبشته تاریخی داشت که حدود صد و پنجاه سال قبل را نشان می داد.(عکسی از این سنگ نبشته در اختیار بهنام است.)

پس از یافتن این سنگ نبشته استوارتر شدیم و به یاری و همیاری اهالی حسینیه را گسترش دادیم. سپس با همکاری مردم شهر موکبی را برای اربعین راه انداختم. چند سال پیش تنها یک چادر بود؛ اما الان حدود پنجاه موکب مجهز و حتی بلوکی و سیمانی نوین را در اختیار داریم.

شبی در رویا دیدم که صدام روی دو سینی بزرگ غذا در حال رقص است و آن را نابود می کند. این خواب و رویا را قبل از جنگ تحمیلی دیده بودم. این دو سینی غذا همان کشور ایران و عراق بود که صدام همه نعمت های این دو کشور را لگدمال کرد و ثروت و قدرت آنها از از میان برد.

مدتی در اعمار و گسترش عتبه امام حسین(ع) کار می کردم. وقتی که داشتیم سنگ مرمر نزدیک قبر سید الشهداء را تعویض می کردیم ، تکه های از آن که خرد شده بود، برداشتم و از قطعات آن، یکی و دو انگشتر برای خود ساختم. هم چنین همان زمان، مقداری از خاک تربت آن حضرت(ع) را نیز برداشتم که الان دارم و خیلی ها به آن تربت شفا یافتند.

روزی به مشهد الرضا(ع) به زیارت رفته بودم. در آن جا زنی ناگهان دستم را گرفت و گفت: به من گفته اند شما می توانید مرا شفا دهید. من تعجب کردم. از دخترم که با امامان(ع) ارتباط دارم پرسیدم، سخنش را تایید کرد. او را به هتل محل اقامت بردم. از تربت امام حسین(ع) به او دادم. پس از آزمایش ها مشخص شد که دیگر سرطان ندارد و شفای خودش را با تربت امام حسین(ع) گرفت.

البته افراد بسیاری از تربتی که در اختیار دارم شفا گرفته اند؛ برخی از آنان از آمرلی و برخی دیگر هم از کشور ترکیه بودند. برخی از آنان نازا بودند که به تربت دارای فرزند شدند و برخی دیگر از بیماری های سخت درمان یا بد درمان رستند و شفا یافتند.

از جمله کسانی که شفا یافتند، دختر همسایه ام است….

روزی به بیمارستان آمرلی رفته بودم. شخصی در آن جا مرده بود. بستگانش از من درخواست کردند تا کاری کنم. من دعا کردم. وقتی مرده زنده شد گفت: تو بودی که شفاعت مرا کردی و من دوباره زنده شدم.

روزی در رویا حضرت پیامبر(ص) و امیرمومنان امام علی(ع) و سلمان را دیدم. آنان در مشایه بصره بودند. پیامبر(ص) فرمود: ما در اربعین با مشایه هستیم. آنان همان روزی که اولین زائران گام در مشایه برای زیارت اربعین گذاشتند، همراه زوار شدند. پیامبر(ص) و امیرمومنان علی(ع) کنار هم با مشایه حرکت می کردند. سلمان اجازه خواست و آن حضرت(ص) فرمود: پشت سر امیرمومنان (ع) با آنان همراه و همگام شود.

امیرمومنان علی(ع) برای مشایه و زوار توصیه های سه گانه ای داشت؛ ایشان فرمود: زمانی زیارت قبول می شود و عنوان زائر به شما داده می شود که اولا : تنها قصد زیارت ما را داشته باشید؛ ثانیا: هیچ چیزی از حوائج دنیوی را مدنظر نداشته باشید؛ ثالثا: مصائب و مقامات را به یاد آورید و نسبت به ما معرفت داشته باشید و در این مسیر زیارت این ها را فراموش نکنید.

دختری به نام فاطمه دارم که کوچک ترین عضو خانواده ام است. او ارتباط خاصی با ائمه(ع) دارد حتی با حضرت فاطمه(س) روبوسی می کند. من در بسیاری از امور با او مشورت می کنم.

من بارها اموری شگفت انگیز را دیده ام. یک شب در رویا دیدم که نوری از آسمان ها به سوی زمین حرکت می کند و سپس همه آن را می پوشاند. این نور همان نور امام زمان(عج) بود.

وی افزود: در زمانی که آمرلی در محاصره بود، معجزات بسیاری رخ داد که از جمله آنها این است که ما در قحطی آب چاه زدیم و در پنج متری به آب رسیدیم، در حالی که در این منطقه چاه می بایست با عمق سی متری حفر شود تا به آب برسد. لوله های آب شهری را داعش برای انتقال نفت استفاده می کردند.

جالب این که داعش در این مدت محاصره روزانه با موشک صدها شلیک به سوی آمرلی داشت و تنها هشت نفردر این مدت به شهادت رسیدند. جالب تر آن که ما داعش هایی را در حالی که سرگردان بودند اسیر می کردیم. ما از میان آنان به این سو و آن سو می رفتیم و از میان آنان عبور می کردیم، ولی آنان ما را نمی دیدند، و جالب تر آن که خودشان سرگردان می شدند و به سمت ما می آمدند و اسیر می شدند.

هنگامی که ابوالحسن آمرلی در جمع پنج نفری ما شروع به سخن کرد، آهسته سخن می گفت و به اطراف توجه داشت تا کسی نشنود. ما دورش حلقه زده بودیم. برخی شگفت زده دوست داشتند به جمع ما بیایند؛ ولی چنین اجازه ای داده نشد، چون متوجه شدیم برای کسی دیگر جز ما پنج نفر سخن نمی گوید؛ زیرا هر گاه کسی نزدیک می شد یا گوش تیز می کرد تا چیزی بشنود یا سکوت می کرد یا پچ پچ می نمود تا نجوای ما به گوش دیگری نرسد. وقتی ابوالحسن در خصوص مسائل می گفت و ما همگی می گریستم، روضه ای بر پا شده بود و همگی ماتم گرفته بودیم و می گریستم واشک ما بر گونه ها روان بود.

موکب بسیار شلوغ بود و از همه جا همهمه وسر و صدا بر می خاست. سر ظهر بود و همگی از گرما به درون خزیده بودند. برخی نشسته و برخی خوابیده یا دراز کش بودند. ناگهان شخصی با فاصله ده متری خطاب به ما چند نفر اعتراض کرد که شما نمی گذارید من بخوابم. جالب این که اطرافش شلوغ تر بود ولی خطاب تنها به ما بود. گویی شیطانی معترض می خواست جمع ماتم زده ما را به هم بزند و اجازه ندهد ابوالحسن آمرلی روضه هایش را به اتمام برساند.

جالب تر این هر که وقتی کسی دیگر به جمع می پیوست او سکوت می کرد یا به مسائل بی ربط می پرداخت و حال مجلس تغییر می کرد. از ابوالحسن پرسیدم: چرا میان این همه افراد سمت ما آمده است؟ گفت: من شما را نورانی دیدم وخواستم در جمع شما باشم. من صاحب موکب هستم؛ ولی از همه این جمعیت از شما خوشم آمد و این سخنان را برای شما تعریف کردم. وای فای بهانه بود.

دوستان ما حمامه و یمامه از همدان بودند و غفاری از قم المقدسه. یمامه حقوق خوانده و افکاری خط کشی شده داشت و اصولا در محاسباتش، خدا جایی نداشت یا اگر داشت در گوشه ای بود. تلاش شد تا جابه جایی انجام گیرد و در محاسبات «من حیث لا یحتسب» اصالت یابد و خط کش را کنار بگذارد و مهندسی وارونه ای را در پیش گیرد؛ زیرا از نظر قرآن و سنت عترت(ع) چیزهایی که به انسان می رسد از باب «من حیث لا ارجو و من حیث لا احتسب» بیش تر از جایی است که «من حیث ارجو» یا «من حیث احتسب» است.

او بر اساس محاسبات خودش هنوز کاری در زندگی نکرده بود؛ زیرا اگر بر اساس محاسبات پیش برویم اصولا زن گرفتن و خانه دار شدن و ماشین دار شدن از محالات است؛ زیرا با این چندزار درآمد نمی توان کارهایی اساسی کرد. به او گفتم: «کاری بکن! خدا را هم در محاسبات خود بیاور! از آن جایی که خدا کار آدمیزاد را نمی کند، دیگر این محاسبات تو کارآیی نخواهد داشت؛ زیرا اگر خدا بخواهد بدهد از جایی می دهد که اصلا امیدی نداری و در محاسبه نمی آوری.»

به هر حال، او در مشایه تلاش کرد تا پرواز کند؛ اما هم چون قمری کمی می پرید و دوباره می نشست و همان محاسبات آدمیزاده را در پیش می گرفت. چهل سال بود چنین زیسته بود و نمی شد در یک سفر چند روزه او را از زمین کند و پرواز در ملکوت را به او نشان داد؛ اما حمامه کبوتری بود که تا رها می شد از قفس تن در می آمد و در ملکوت سیر و سفر و سیاحت می کرد و تنها برای چیدن دانه و نوشیدن آبی به زمین تن باز می گشت.

حمامه و یمامه جایی را برای استراحت انتخاب کردند. ساعت حدود نه صبح بود. وقتی وارد شدیم شماری اندک در موکب بودند. پس از تجدید وضو نشسته بودم و با غفاری سخن می گفتم. بهنام گویا گوش می داد ولی چرتش گرفته بود؛ ناگهان برخاست و گفت: زنی شیطانی وارد بر موکب شد؛ زنی زیبا بود. مستقیم جلو آمد و رو به شما کرد و دشنام های زشتی داد. می دانستم مخاطب شما هستید. او برای وضو رفتن وقتی بازگشت با شماری از همشهری ها بازگشت. دور هم حلقه زده بودیم. مطالبی رد و بدل و استشاره هایی گرفته شد. یکی از آنها بیرون رفت و سپس با شخصی دیگر وارد شد. استشاره خواست. شگفت زده گفتم: «تو شیطان مجسم هستی؟!» لبخندی تلخ زد و خندید. دوستان هم خندیدند. دوباره گفتم: «به نظرم افکار و اندیشه ها و رفتارهای شیطانی داری؟!» از سخنانی که رد و بدل شد دانستم که واقعا شیطان مجسم است. او می گفت: «من انسانی هستم که مثل منی نیست. در زندگی هرگز شکست را تجربه نکرده ام. هر گاه مشورت کردم ضربه خوردم، اما هر وقت خودم عمل کردم نتیجه گرفتم. من افکاری عالی دارم که تا کنون کسی هم چون آن نیاورده است. دوست دارم کسانی را به این افکار و اعتقاد خود متوجه کنم. حتی حضرت پیامبر(ص) نیز به این چیزهایی که من رسیده و به دست آورده ام، نرسیده است.»

به او فهماندم که این افکار شیطانی است و شیطان می گوید: أنَا خَیرٌ مِنهُ؛ یعنی من از او برترم و لایق مقام خلافت. بعدها دوستان همدانی اش گفتند:گویا نماز نمی خواند؛ و برخی می گفتند: نماز را به ترکی می خواند. وقتی از هدفش برای آمدن به کربلا پرسیدم: گفت: هدفم من رفتن به کربلا است. گفتم: زیارت چی؟ سکوت کرد. گفت: اگر مثل تویی را هدایت کنم، می توان دیگران را به این افکار بلندم هدایت کنم. در این سفر می خواهم مردمان را به سوی حقی هدایت کنم که بدان رسیده ام.

به عتاب با او سخن می گفتم و درشتی می کردم. کاملا روی مُخ بود. وقتی به او خطاب شیطان مجسم می کردم، می خندید. هر سخنی که می گفت در تضاد با شریعت و اسلام و ایمان بود. اصلا اعتقادات او عین کفر بود. یک دفعه متوجه شدم می سوزم. کسی یا چیزی به خایگان ضربه می زد. از جا پریدم و خود را تکانیدم. هنوز جا به جا نشده بودم دوباره ضربه ای دیگر و سوزناک تر زده شد. سعی کردم آرام باشم  و تکان نخورم. در همان حال با عتاب و شدت و تندی گفتم: شیطان داری چکار می کنی؟ می خندید. گفتم: به تو شیطانی می گویم چه غلطی می کنی؟ باز می خندید. گفتم: مورچه ای را در تنبان انداختی؟! پس از چند ضربه تیز ناچار بلند شدم و دست به تنبان و شورت کردم. چوب خلال را بیرون کشیدم و نشان دادم. همه متعجب بودند؛ زیرا چوب خلال را قبلا استفاده کرده بودم. آن در دستم بود یا کنار گذاشته بودم. چطور به آن جا رفته بود. چطور در حالی که آرام نشسته بودم ، این خلال به خایگان می خورد و می سوزاند؟ اگر از دستم افتاده بود، و وارد تنبان و شورت شده باشد، وقتی آرام باشی نمی بایست فرو برود؟ چرا ضربات گوناگونی زده می شد و این زمانی بود که من به آن شخص می گفتم شیطان مجسم؟

به هر حال، بارها به شیطان مجسم گفتم: این که می گویی من شکست را تجربه نمی کنم، داستان تو داستان همان مردی است که پیامبر(ص) با یارانش روزی وارد بر خانه مردی شد. مرغی بر سر دیوار تخم گذاشت و تخم از بلندی بر زمین افتاد. پیامبر(ص) شگفت زده شد. مرد گفت: این مسائل در خانه ام عادی است و من هیچ بیماری یا زیانی نمی بینیم. پیامبر(ص) فرمود: زود از این خانه بیرون برویم که فردی منحوس و خانه ای دور از رحمت الهی است. تو مشاوره نمی گیری و خود را عقل کل می دانی؛ در حالی که عقل کل حضرت پیامبر(ص) و امامان معصوم(ع) مشورت می گرفتند و مشاوره را افزودن عقل به عقل می دانستند و تو چنین و چنان می گویی و می کنی، در حالی که پیامبران و معصومان(ع) بر خلاف تو می گویند و عمل می کردند.

در هنگام خداحافظی گفتم: تو در ظاهر می گویی دوستم داری ولی در دل دشنام می دهی و ناسزا می گویی. او فقط خندید. سپس با دوستانش که هر کدام مشکلی داشتند، از پیش ما رفت. او به نوعی بر آن بود تا روح دوستانش را هم چون خودش به شیطان بفروشد. اصولا برای زیارت نیامده بود؛ بلکه برای گمراهی مومنان به مشایه آمده بود. کربلا ابزاری بود برای تقویت ریاست دنیوی در شهرش و گمراهی دوستان و یارانش؛ زیرا شیطان معروف به «غرور» با اموری فریب می دهد که مقبول هر کسی است. برخی را با زن و برخی را با نماز و روزه یا زیارت اربعین و مانند آنها. در استشاره اش آمده بود که او غرور است هر کسی را می فریبد و به زینت های زندگی دنیوی گمراه می سازد. او واقعا چنین شخصی بود.

همراهان شیطان به دوستان گفتند: ایشان همه زندگی اش به شکل عجیب پیش رفته است. از درس و سربازی و کار و پست و مقام گرفته تا زن و زندگی و خانه؛ یعنی از ارتباط با شیطان و جنیان در قالب رشوه و پارتی بازی.

حسین آقا غفاری می گفت: در موکبی یک بار او را دیدم که دنبال دستشویی بود. خواستم به دوستان نشان دهم، چون زمان نماز جماعت بود، شما در نماز بودید و چون برگشتم او را ندیدم.

روزانه پیش می رفتیم. وقایع اتفاقیه بسیار است و تنها به برخی از مهم ترین آنها اشاره می شود. از جمله خواب زنان شیطانی که وارد موکب شده بودند. آقا بهنام می گوید: ..

پس از چند پیاده روی به نزدیک های عمود هزارم رسیده بودیم. در این میان با کودکان عراقی و مردان ایشان نشست و گفتگوی داشتیم. به نظرم کودکان و مردان عراقی فرهنگ نماز جماعت و قرآن را ندارند؛ حتی زوار ایشان که اهل دل وایمان و سادگی هستند، گرایشی به نماز جماعت و قرآن ندارند؛ گویی فرهنگ نماز جماعت و قرآن در میان عموم آنان مرده است؛ این در حالی است که ایرانی ها هر جا باشند نماز جماعی را راه می اندازند و دعا و توسلی دارند. نمادهای مذهبی دست کم در زیارت اربعین در میان ایرانیان بیش تر مراعات می شود.

نیمه شب وارد بر چادر شدیم تا نماز شب را بخوانیم. ساعتی به نماز صبح و بامدادان مانده بود. در گوشه از موکب یعنی همان ورودی نماز خواندم. در نماز وقتی به این آیات 24 به بعد سوره ذاریات: «هل أتاک حدیث ضیف ابراهیم … قال سلام. قوم منکرون» رسیدم در قلبم گذشت که من هم خلیل الله هستم. این« قوم منکرون» که نشانه ای حضرت مهدی(عج) باشد، کجاست تا ببینم؟» پس از اتمام نماز برای استراحت به اطراف نگریستم. دو مرد در انتهای چادر نشسته بودند. اشاره ای کردند تا نزدشان بروم. برای استراحت رفتم. خواستم استراحت کنم. سر گفتگو را باز کردند. سخنانی رد و بدل شد و این که مشایه مکان شگفتی ها است و اربعین عجیب و غریب است؛ گویی زمین کربلا وسیع می شود و این خدا است که تغذیه این جمعیت را به عهده می گیرد. جمعیت میلیونی که در نهایت بیش از بیست میلیون است. در روز اربعین دست کم پنج میلیونی در کربلا به عنوان زائر حضور دارند.

از سخنان آنان دانستم که دنبال نشانی بودند. آنان گفتند: دنبال موکبی هستیم که چند سال پشت سرهم آن جا آمدیم. امسال هر چه می گردیم آن را نمی یابیم. این موکب در کنار موکب امامین عسکریین(ع) قرار داشت. نشانی آن به شکل دقیق بین عمود 1305  بود.  سال اول که آمده بودند در چادر پذیرایی شدند. سپس فرزند ابوعلی آنان را به وسیله ای به خانه ای به نشانی «کربلا حی السلام، مدرسه والعادیات، سبل السلام» برد. آنان سه شبانه روز در آن جا بهترین وجه پذیرایی شدند. یکی از آن دو نفر از جیبش کاغذی را در آورده که نشان می داد مدتی در جیب اوست. روی کاغذی که به اندازه یک کف دست بود نشانی با شماره تماس و پیش شماره عراق بود که ابوعلی به دست خود نوشته بود. از شماره تماس دانسته می شد موکب از آن «ابوعلی» بود. این شماره تماس در انتهای نشانی نوشته بود. چنان که گفتم هر ساله آنان ظاهرا پس از پذیرایی در موکب، آنان را به این منزل در کربلا برده اند. مدتی که آن جا بودند به خوبی پذیرایی شدند. در یک سالی آنان با سه مرد و چهار زن به آن جا رفتند. البته در سال دوم موکب چادری تبدیل به یک ساختمان دو طبقه شده بود. در کنار این ساختمان کوچه ای بود که پشت آن ساختمان نیز مکان نگه داری گله و رمه گوسفندانی بود که برای ذبح نگه داری می شد. در ساختمان موکب مجهز بخشی برای خواهران و بخشی برای برداران بود. در این موکب از زوار اربعین فقط با کباب پذیرایی می شد. در حقیقت کباب سرایی بود. آنان پس از موکب به شهر می رفتند و در همان خانه اسکان می یافتند؛ اما امسال هر چه پیش از پس این عمود را گشته بودند آن را نیافتند و گویی غیب شده است. ده عمود پیش و پس آن را جستند، ولی موفق نشدند و از خستگی به این خیمه و چادر پناه آورده بودند. عکس هایی با ابوعلی و موکبش گرفته بودند که گویی ناگهان آن نیز پریده و چیزی از عکس ها در گوشی باقی نمانده است.

به شوخی گفتم: امشب در نماز شب چنین راز و نیازی داشتم، نکند شما همان قوم منکرون و مردم ناشناخته و ناشناس هستید که نشانه ای برایم باشد. بگویید از طائفه فرشتگانی هستید یا جنیان؟! آن دو فقط خندیدند و آن را به شوخی و مزاح گرفتند. استشاره می گفت: شما گمان می کنید فرشته هستند درحالی که جن هستند. این استشاره مرا در این فکر تقویت کرد. البته چند بار این سخن را گفتم و آنان خندیدند. پس از نماز صبح خواستیم با هم برویم و آن جا را بیابیم. در همان عمود، موکب عسکریین (ع) را دیدم، ولی ساختمانی نبود؛ اما در کنار ساختمان تهجیزاتی بود که گویی کباب سرا است. از عراقی ها نشانی در شهر را پرسیدم و شماره تلفن را نشان دادیم، زنگی زدند، ولی کسی پاسخ نمی داد. به هر حال، ندانستیم که اینان از چه طائفه ای بودند، انس و جن یا فرشتگان؟!

برخلاف سفارش ابوالحسن آمرلی، تصمیم گرفته شد تا به موکب همدانی ها و نزد آقای خدابنده لو برویم. وقتی این تصمیم گرفته شد، نیت و قصد زیارت از دست رفت. این گونه بود که راه یک ساعته تبدیل به پیاده روی حدود شش ساعت در گرمای روز در کربلا شد تا خودمان را به منطقه موکب برسانیم. این درحالی بود که اگر قصد زیارت هم چنان باقی بود، نه تنها راه کوتاه می شد، بلکه هم چون گذشته از بهشت کربلا بهره مند می شدیم و سر از دوزخ کربلا در نمی آوردیم؛ زیرا کربلا در اصل بهشتی است که دوزخی دورش را احاطه کرده است؛ اهل شقاوت گرفتار دوزخ آن می شوند؛ و اهل سعادت بهره مند از بهشت آن. در همین کربلا اکثریتی که کشته شدند مستقیم به دوزخ رفتند؛ و اقلیتی شهید شدند و به بهشت درآمدند. به تعبیر قرآن «ان منکم الا واردها»؛ کسی نیست که وارد بر دوزخ نشود.(مریم، آیه 71) واژه ورود هم به معنای دخول آمده است؛ و هم به معنای اشراف؛ چنان که خدا درباره موسی(ع) می فرماید: و لما ورد ماء المدین؛ هنگامی که وارد بر آب مدین شد.(قصص، آیه 22) این ورود به معنای دخول در چاه نیست، بلکه اشراف بر آن است.

به هر حال، هر کسی وارد بر دوزخ می شود، برخی داخل آن و برخی دیگر مشرف بر آن. کربلا چنین است. از این رو می بایست چنین درباره اش گفت: فضرب بینهم بسور له باب باطنه فیه الرحمه و ظاهره من قبله العذاب: پس میان آنان دیواری زده می شود که دارای دری است که درونش برای مومنان رحمت و بیرونش از پیش روی منافقان عذاب است.(حدید، آیه 13)

این گونه بود که بهشت کربلا برای زائرش هم چون شهیدانش نورانی بهشت است و هر کسی از آن در زائر و شهید وارد شود، به بهشت در آید؛ و هر کسی که زائر یا شهید نباشد و چیزی دیگر در دل داشته باشد، دری از ظلمت و عذاب است. این گونه بود که این روز آخری بر خلاف روز نخست برای ما دوزخ و جهنم شد. پس در جایی درآمدیم که عذاب های گوناگون بر ما نازل شد تا جایی که نتوانستیم حتی ساعتی بمانیم. پس از غفلت در آمدیم و دانستیم چون قصد زیارت برفت این همه بر ما برفت. توبه و استغفار کرده و به سرعت همان طوری که از موکب می گریختیم از عذاب دوزخ رستیم و به بهشت بین الحرمین درآمدیم.

دوستان کوله پشتی هایشان را به من دادن. من نیز در باب القبله نشستم. آنان رفتند و ساعتی زیارتی کردند و برگشتند. من نیز رفتم، زیارتی کردم. با آن که شلوغ بود، ولی موج جمعیت مرا به سوی ضریح حضرت ابوالفضل عباس(ع) برد و دست در ضریح انداختم و حاجتم را خواستم. مگر انسان جز مهدی موعود و انتظار فرج آن حضرت(عج) دیدن روی بی مثالش هیچ انتظار دیگری هم دارد.

پس از آن به سمت مرقد سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) رفتم. آن جا نیز جمعیت انبوهی بودند و نزدیک شدن به ضریح را غیر ممکن می کرد. موج جمعیت مرا به ضریح رسانید. در حالی که چنگ در ضریح داشتم و حاجت می خواستم و به حق الحسین، ظهور الحجه و رؤیت الحجه (عج) را می خواستم، ناگهان صدای «زائر زائر» را شنیدم. برگشتم، مردی را در لباسی نه جامه عزا دیدم. از لای جمعیت او را دیدم که مرا می نگرد. گویی کوچه شده بود. چند متری فاصله داشت از جایی که بودم. در حالی که دست چپ را در حلقات ضریح داشتم، با دست راست به نشانه ادب گفتم: بفرمایید! نمی دانم این جمعیت کجا رفت؛ چرا دیگر فشاری نبود. او پیش آمد و جلوی من دست در حلقات ضریح گذاشت. نمی دانم چه مقداری طول کشید که به انتهای ضریح رسیدیم. ناگهان دیدم کسی دستم را که بر صورتم گذاشته بود، بوسید و گونه ام را. برگشتم دیدم رفته است، در حالی که من حجت حجت می کردم. از آن جایی که بودم به سختی خودم را بیرون کشیدم تا به دیگر اعمال زیارت بپردازم.

وقتی برگشتم، صدایم به کلی گرفته بود. دوستان به شوخی یا جد می گفتند: نورانی شده ای! شاید بوسه آن مرد بود واحساس خاصی که به من دست داده بود. واقعا آن مرد کی بود که برایش کوچه ای بازشد و بی مشکلی به نزدم در کنار ضریح آمد و مرا تا انتهای زیارت همراهی کرد؟!

در شب خواب دیدم، در مسیری جنگلی در حرکت هستم. همین دوستان و همراهان با من بودند. درخت انجیری را در کناره جاده جنگلی دیدم که تنه آن به تنه درختان بزرگ آزاد می زد. هر شاخه اش به اندازه یک تنه بزرگ درختان جنگلی بود. شاخه ای تنومندی به سوی دره ای که رودی در آن جریان داشت، خم شده بود. ناگهان شاخه ای انجیر رسیده ای را دیدم. آن را چیدم و به چهار قاچ تقسیم کردم. بخشی را خودم خوردم و یکی را به بهنام و آن دیگری را به وحید دادم؛ نمی دانم چهارمی را به غفاری داده بودم یا نه؟ که ناگهان انجیری دیگر در کنار آن دیدم، آن را نیز چیدم. در همان لحظه چشم به انجیر سومی افتاد که یک چهارم از آن را پرندگان خورده بودند. اول خواستم آن را بچینم؛ اما بعد گفتم: برای همان پرندگان وا می گذارم. از خواب برخاستم. یادم بر این آیات افتاد: والتین و الزیتون و طور سنین و هذا البلد الامین؛ سوگند به انجیر و زیتون و طور سینا و این سرزمین امین.(تین، آیات 1 تا 3)

هم چنین در شب 14 ربیع الاول سال 1444 قمری در رویا دیدم در کوچه های کربلا در حال بازگشت هستیم. در کنار سکویی زنی و کودکانی نشسته بودند. پیش روی آنان، صندوقچه چوبی زیبایی بود. درِ صندوقچه باز بود. به شکلی زیبایی اتاقک های چوبی ساخته شده و کارت هایی در هر یک قرار داشت. می دانستم که این ها جوایزی است که از سوی امام حسین(ع) فرستاده شده است. در هر اتاقکی نام شهرهای ایران نوشته و به ترتیب استان ها قرار داده شده بود. تعداد شهرهایی که از این جوایز حسینی بهره مند شده بودند، 150 شهر ایرانی بود. برخی از این جوایز را فرستاده و در حال ارسال بقیه بودند. من با خود گفتم: بروم جایزه ام را بگیرم. بعد به یاد آوردم که ما هنگام آمدن جز قصد زیارت هیچ قصدی دیگری نداشتیم؛ پس جائزه ای نیز به ما تعلق نمی گیرد. با همراهان، از آن جا گذشتیم. وقتی از پیچ کوچه ای گذشتیم، زنی را دیدم که کنار سینی ایستاده بود که چند شیرینی در آن قرار داشت. زن خم شد یکی از زیباترین و خوشمزه ترین شیرین ها را برداشت. آن را نیم کرد و نیمی را به من داد. شیرینی کش می آمد و نوعی خاص از شیرینی بود که برای اولین دیده بودم. آن را خوردم. دوستان تمایلی نداشتند. زن نیم دیگر را نیز به من داد و من آن را خوردم.

از آن جا که گذشتیم دو راهی بود؛ یکی به سمت چپ و از درون کوچه ها می گذشت و آن دیگری مستقیم ولی از میان بوستان های خاکی. در حقیقت این دومی گذرگاهی کم وسعت همانند مالروها بود. شیخی آن جا بود. دوست داشتم به سمت چپ بروم. برای تایید پرسیدم: این راه به جایی می رود؟ شیخ گفت: هر راهی به جایی می رود. فهمیدم می بایست دنبال سید مرتضی بروم که راه بوستان را در پیش گرفته بود. با خود اندیشیدم در قدیم عجب شیخ های زیرکی وجود داشت. ما می خواستیم به «هرمسین» برویم و از آن جا به شهرهایمان بازگردیم. هرمسین گویی نام قدیم کرمانشاه بود. از میان کرت هایی گذشتیم که برای سبزی کاری آماده می کردند. کود حیوانی را با خاک مخلوط کرده بودند. البته بویی نداشت؛ چون خشک بود و خیس نخورده بود تا بوی نامطبوع اش در آید. در همین حین که در میان کرت های بوستان عبور می کردیم. صدای شیخ طوسی را می شنیدم که با استادش سخن می گفت. در حیاط استادش فضولات چارپایان با خاک آمیخته شده بود. شیخ طوسی خواست تا میان آنها جداولی درست کند تا آب در آن اندازد و برای سبزی کاری استفاده شود. ظاهرا سخن در باره جواز استفاده از فضولات در سبزی کاری به عنوان کود بود. من صدای استاد و شاگرد را می شنیدم، ولی خودشان را نمی دیدم. ظاهرا شیخ طوسی در عمل این کار را کرد و آب در میان جداول انداخته بود؛ اما هنوز بوی ناخوش و نامطبوع فضولات در نیامده بود که از خواب برخاستم.

گفتنی است هنگام بازگشت از کربلا به جهت بسته شدن جاده های اصلی، مینی بوس ما از میان بوستان های کناره رود فرات حرکت کرد و ما از مناظر آن جا نیز بهره مند شده بودیم. ما ساعت ها در میان این بوستان ها و انهار رود فرات و نخلستان های عظیم با کرت های سبزی کاری شده بود، حرکت می کردیم و از فضای آن جا لذت می بردیم.

مشاهده بیشتر

خلیل منصوری

آیت الله خلیل منصوری رامسری به مدت ده سال در مرکزفرهنگ و معارف قرآن به تحقیق و پژوهش در علوم و معارف قرآن پرداخته و در همین سال ها آثار چندی نگاشته که در مطبوعات علمی و پژوهشی چاپ و منتشر شده است. آیت الله هم چنین در مدت بیست سال همکاری با مرکز جهانی علوم اسلامی، سازمان حوزه های علمیه خارج از کشور و جامعه المصطفی مقالات و کتب بسیاری را در باره کشورهای جهان و اوضاع آن به شکل تحلیلی نگارش کرده است. لازم به ذکر است تمامی مقالات منتشر شده در این وبسایت تألیف ایشان است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا