شعر و داستان
ماه کنعان
عمری است این دل من، هیچ آسمان ندارد
ابری که آمد این جا، باران روان ندارد
شاهی که بر دل عرش، تکیه زند چون ماه
دردا که در سفر شد، هیچ او نشان ندارد
با شاهدانِ شب گو، این رازِ در نهان را
ساقی شراب نابش، دیگر نهان ندارد
امشب به حکم شاهی از میکده نیامد
آن شاهدِ شهیدان، رمزی نهان ندارد
آن گرگ شیطان نهاد، یوسف دریده امّا
در چاه کنعان ما ، یوسف نهان ندارد
از لعب و لهو و لغوش این راز گشته پنهان
گویی نداند شاهم، این دل شبان ندارد
از بس نموده شیطان با سحر سامری ها
گوساله ای چو زرین بر عرش نهان ندارد
این ناصر تو امّا هر شب بسوزد چون شمع
پروانه ام نیامد، این دل جنان ندارد