شعر و داستان
مرغ چمن
این همه مرغ چمن در قفس نفس شدند
دانه چیده، به تخیل، سر این درس شدند
ندریدند یکی پرده ز پندار خیال
هم میان باد و بوران چو یکی خس شدند
کاروان رفت بیابان و بخواب رفته خیال
نه چو شهباز طریقت، همه کرکس شدند
پر پرواز ندارند که رسند بر سر قاف
در سر بام خدا، هم به ره پس شدند
لب گشودند به آواز بلندی چو کلاغ
هم از آن اوج خدا در پی یک نفس شدند
نغمه دیدند و شنیدند به هزار آوایی
لیک از اوج فروآمده، کرکس شدند
ناصرا چند خوری غصه این نفس کریه
که زعرش آمده را یک دِله، بی کس شدند
خیز و برگیر ز میانِ دل خویش، هر بندی
که بدین شیوه، همه مرد خدا، کس شدند