شعر و داستان
شه دادار
«بی تو گلزار جنان ای دوست، زندان من است
چون تو باشی در برم، زندان، گلستان من است»
دوزخ آتش نباشد، آتشین تر از فراق آن رخت
درمیان آتش نمرودیان، دوزخ گلستان من است
هر شبی بیدار ماندن تا سحرگاهی خوش است
سجده بر آن تربت شاه شهیدان، هم شبستان من است
حیرتم افزون شود در این بیابان جهان
با تو بودن، زخم خاری درد و درمان من است
سالها غربت دل آزارد گرم شوقی نبود
انتظارت در شب تاران، گلستان من است
آه خیزد از کران تا آن کران نیلگون
ناله چون از دل بر آید، درد آسان من است
ای شهِ دادار این کون و مکان اندر جهان
در کنارِ بودنت، شیطان به زندان من است
«مونسم در کنج زندان چون کسی جز دوست نیست
محبس تــــــــاریک هارون، باغ رضوان من است»
ناصرت را نیست هیچ شوقی در فراق جان تو
با تو بودن هم به زندان، باغ رضوان من است