دمي براي تامل
دوستي دارم كه ميگفت: روزي در جاده اي منتظر ماشين شدم. آن اندازه ماندم كه ميخواست در زير پايم چمن سبز شود.
در اين مدت مشغول ذكر صلوات شدم تا هم انتظار خسته كننده نشود و هم به ثوابي ببرم كه ميگويند ذكر صلوات خيلي اجر و پاداش دنيوي و اخروي دارد. واقعا انتظار كشنده و سخت است و آن هم در بيابان و دشت و جاده كه آدم پر نميزند. مدتي گذشت و ماشيني نماند تا نزديكهاغروب خورشيد يك تريلي آمد و جلوي پايم ايستاد. سوار شدم. جايگاه خوبي و بلندي است. وقتي آن جا مينشيني توگويي شاه جاده اي و حاكم بي چون و چرا. همه جاده و ماشين هاي ديگر چون مورچه در برابر فيل.
راننده آدم معمولي بود. كم گويي و بسيار ماهر در رانندگي. عجيب حواسش جمع جاده و عجيب كم حرف و تو نگهدار. دو كلمهاي حرف زد و ساكت شد. نه نامم را پرسيد و نه نشانم را كه تو كه هستي و چه كارهاي..
مدتي كه رفتيم. ايستاد. پياده شد و رفتي چرخي دور ماشين زد و به پيش رو و پس جاده نگاهي كرد. تا چشم كار ميكرد بيابان بود و جاده و خط سپيد ميانه. ديديم معطل كرده، پايين رفتم و سراغش را گرفتم. گفتم: خوب! خير است! گفت: خداوند از دهانت بشنود. ان شاءالله خير است. گفتم: هان! ماندي؟ گفت: طبيعي است. هر چندي كه ميروم دمي ميمانم و نگاه ميكنم. گفتم: به چي؟ گفت: به اين كه وضع ماشينم چظور است و كجاييم و كجا ميروم.
گفتم: خوب! اين را از توي ماشين هم ميتوانستي با كيلومترشمار جاده بفهمي. گفت: هم آري و هم نه. ميتوانستم ولي نه آني را كه ميخواهم بفهمم. توي جاده و پشت فرمان هميشه توي اين خط سفيد را نگاه ميكنم و حركت كه خداي ناكرده به چپ و راست متمايل نشوم. آن جا نميتوانم فكر كنم. بايد بايستم و در آرامش و بي خيال فرمان و جاده وضعيتم را ببينم . هم وضع خودم را بفهمم و هم اوضاع و احوال ماشين را. بعد دوباره سوار شديم و رفتيم و من با او رفتم و در خود ماندم و اين راننده بي بيابان كه كجاست. ساده ولي ناشناخته چون بيابان چون آسمان بيپايان.
آري ما چقدر از اين ماشين زندگيمان پايين ميآييم و مينشنيم و در فراغت در وضعيت خود و راه رفته و راه مانده تامل ميكنيم؟ نگوييد ما هميشه و در همه حال در حال تفكر هستيم. بله اين گونه است ولي ما به خاطر آن كه در سراشيب تند زندگي قرار گرفتهايم و با شتاب به سوي اهداف درست و نادرست ميرويم، آن چنان فرمان را محكم در دستانمان نگه داشتهايم كه تنها ميتوانيم فكر كنيم ولي از تامل خبري نيست كه نيست. چون رانندگي و زندگي زماني براي تامل نمي گذارد. بايد از ماشين زندگي كردن پياده شويم و در گوشه اي بنشينيم و در وضعيت مان تامل كنيم. تامل غير از تفكر است. تامل آن حالت در خود رفتن خودآگاهانه است كه انسان گسسته از هر پيوندي در حالت بيوزني مطلق و بدون وابستگي، پيدا ميكند.
در آن حالتي كه تنها و تنها بدون هيچ ضرورت و مصلحتي به حقيقت ميانديشد. تامل نگاه انسان به مطلق است، بدون آن كه گرفتار مصلحت و مقيد به چيري باشد. تامل، دور از توجه كردن به گرفتاريهاي روز مره و براي اهداف مطلق انساني است. در حالي كه تفكر يعني حركت ذهني از معلومي براي حل يك مجهولي؟ مثل اين كه چگونه خانهاي بخرم ؟ اين انديشه همان امروز و فرداي ماست. در حالي كه تامل انديشه ابديت ماست. يعني از كجا آمدهام، به كجا ميروم و آمدنم بهر چه بود؟
آيا از ماشين پرشتاب زندگي پايين ميآييم و آن را كنار حوادث روزمره جاده زندگي نگه ميداريم تا ببنيم و تامل كنيم كه كجا كار هستيم؟