وب نوشت

لپاسر جواهرده

آب فراوان و خاک خوب این دشت را بی اندازه زیبا کرده است. از هر سو علف و گل و گیاه است. بوته های گون در دامنه نشسته اند و در دشت علف های بلند آشیانه ساخته اند. آب آن اندازه است که خاک را نرم و گلی می کند و جز در تابستان همه جا آب و گل می شود و پا در گل می ماند. بی خود نیست که آن را لپاسر گفته اند. بی گمان پاهای بسیاری را لپ کرده است و در کام کشیده و نگذاشته است که آسانی گام بر دارد. مکانی و سرایی است که پاها را به کام می کشد و لپ لپ می خورد. در رامسر هم جاهای چندی را به خاطر همین باتلاقی بودن لپاسر می گفتند. یکی در کنار ارودگاه و یکی رو به رو شیلات و یکی کنار شهرداری رامسر. این چند جا را من می شناسم. البته در حال حاضر آب در رامسر و باراندگی آن اندازه نیست که این باتلاق های کوچک باقی باشد. حتی چند اسل و سل هم که در تالش محله فتوک ( پتک آهنگران ) هم بود از میان رفته است و بی آب شده است و کشاورزی و شالیکاری را با مشکل مواجه کرده است.

 

جوانانی برای گردش به کوه زده تا لپاسر آمده اند، در کلبه های گلی و چوبی جا کرده اند. همهمه و شادی ایشان همه جا را فرا گرفته است. لطیفه گویی شان گرفته است. می گویند و می خندند. برخی ترانه های محلی را می خوانند. وارد که می شوم . سلام و احوال پرسی و آشنایی گرفتن انجام می شود. آن طور که باید و شاید من آن ها را نمی شناسم ولی آنان به شکل و شمایل می فهمند که چه کسی هستم و فرزند چه کسی می باشم. مردان تیز هوش و زیرک که با نگاهی جد و آباء ات را در می آورند. از ردیف چشم می گویند که فرزند کی و بردار کی هستی. این همان علم انساب است که دیر زمانی هنری بوده است و راهی برای درآمد؛ زیرا بسیار بودند که در باره بچه خود تشکیک می کردند و علم ژنیتک و این حرف ها که نبود. این جا بود که علم و هنر قیافه شناسی به کمک می آمد و معلوم می کرد که نسب فرزند به چه کسی باز می گردد. جالب این که واژه ژنیتک در زبان یونانی به معنای پیشانی است. در یونان باستان مردانی بودند که با نگاهی به پیشانی این تشخیص هویت را انجام می دادند و حالا علم هم با نگاهی به چینش و توالی اسیدهای آمینه در ساختار ژنتیکی و ترکیبات آن می فهمد که این بچه فرزند کیست؟

جمعی دور آتش نشسته بودند و شعله های سرخ و فروزانش تا نزدیک سقف بالا می رفت. گرمای آن در این شب های تابستان تن را گرم می کرد. سوز سرمای زمانی خود را نشان می دهد که شخص بنشیند و آرام گیرد. سرمای مطبوع ای است به شرطی که در کلبه و یا در کنار آتش نشسته باشی وگرنه در این ارتفاع چهار هزار متری آدم به خودش می پیچد و می لرزد. غذایی آوردند و به عنوان مهمان ناخوانده ای از من پذیرایی کردند.
غذا را می خورم. املت هم غذایی ناب و نایابی است. در سفرهای پیشین که تا قزوین دست خالی رفته بودم همواره مهمان ناخوانده چوپانان و روستاییان اشکور بودم. البته شده بود که چیزی هم گیرم نیافتاده بود. یادم می آید روزی به قصد سماموس از سرخ تله بالا رفتم و در خط راس آن حرکت کرده و سه ساعته خود را به چکاد رساندم. تیرماهی بود و سوز سرمایش مرا به درون امامزاده کشاند. نه آبی بود و نه غذایی. باید می رفتم از یخچال طبیعی یخ برمی داشتم و با آتش آب می کردم. این تنها راه رفع تشنگی است. هر چند وسیله در آن جا بود و می توانستم این کار را بکنم ولی به خود باورانده بودم که باید شش ساعته به چکاد بروم و برگردم. الان بیش از سه ساعته و یا چهار ساعتی بود که وقت خود را سپری کرده بودم. به سرعت از همان سرازیر تند به سوی باغ دشت سرازیر شدم . سنگ های زیر پاییم سر می خوردند و من هم گاهی چون سنگی به سوی پایین کشیده می شدم. وقتی خود را به ته دره رساندم آبی خوردم ولی گرسنگی بیشتر فشار آورد. معده ام به شدت فشار می آورد. پوست هندوانه ای دیدم. به گمانم مصرفی گردش گرانی بود که با خود همه چیز را داشتند. پوست را به ولع ای خوردم. فکر می کنم از هر خوراک و غذایی بهشتی تر می نمود. کمی که رمق گرفته بودم به سره ای رسیدم و گله های گوسفند و ماستی تعارفی نوشیدم .

این گالش ها همواره دست و دل باز بوده و هستند. بارها مهمانشان شده ام. البته چنان که گفتم از پوست هندوانه و خربزه هم نگذشته ام. البته در موردی در مهران نزدیک بود خرچنگ مرده هم بخورم ولی حالم به هم خورد و از شدت ضعف بی هوش شدم و ساعتی بعد که هوش آمدم خود را در کلبه روستایی چوپانی از روستای پیرمحمد دیدم. آنان روزهایی از من پذیرایی کردند و مرا به پای شکسته به درمانگاه بردند. همه داستان را در یک وقت دیگر می گویم.
با این افکار می خوابم. هنوز خورشید نزده است نمازم را می خوانم راهی می شوم. تا سماموس راهی نیست ولی تا انسانیت راهی بس دور و درازی است. سفر تنهای هم خوب است وهم سخت است و هم بد. بدی اش آن است که افتادی دستگیری نداری . خوبی اش این است که خودت هستی با خودت. همگام و همراه و همدل پیدا کردن برای سفر مشکل است. آدم در سفر با افراد عجیب و غریب آشنا می شود. آن هایی که به نظر خوبند در سفر سرشت و سیره خود را نشان می دهند . بی خود نیست که پیامبر اکرم درورد خدا بر او باد می فرماید باید همسفر و یا همسفره مردمان شوی تا آن ها را بشناسی .

می روم تا آبی از چشمه بنوشم. آبی سرد و خنک که جان آدمی را بیدار می کند. آب سیاه لپاسر سمام معروف است. مادرم می گفت که درمان بیماری به ویژه بیماری سنگ کلیه است. این را از دیگران هم شنیده ام . سعی کردم بیش از یک لیوانی بنشوم . حتما نباید خدای ناکرده سنگ داشته باشی تا آن را بنوشی . می گویند پیشگیری بهترین درمان است. ما هم پیشگیری می کنیم . آب بسیار می نوشیم تا بیمار نشویم. به امید خدا. بسیاری از کسانی که به سوی لپاسر می آیند همراه با سفارش های چندی هستند که دست کم بطری از این آب برایشان برده شود. اثر درمانی آن مجرب است و بسیار کسانی هستند که می گویند به این آب درمان شده اند و سنگ انداخته اند. وقتی کسی می گوید به لپاسر می آید همه سفارش خود را می گویند. مانند آن است کسی به زیارت آستانه های مقدسه می رود که خواسته ها دارند و حوائج و آرزوی دعا و خیر.

مادرم می گفت: تنها آبش درمان نمی کند. برای این که آن آب درمان کند همان آب و هوای کوهستان لپاسر لازم است. باید مدتی در آن جا ماند و آب درمانی کرد. خوب . هوای این جا گرم است و حرارت روزش تشنگی را افزایش دهد و آب خواهی را دو چندان کند. فکر می کنم بیش از سی لیوان آب مصرف می شود. با آن که خنک و سرد است ولی همان اندازه آفتابش سوزان است. بی خود نیست هر کس به لپاسر می آید برنزه می شود. این هوا و این تشنگی و این آب خوردن باید کار دست آدم بدهد که همان درمان و افتادن سنگ است.

به نظرم آمد علت دیگری داشت که مادرم ناخواسته بدان اشاره کرده است. کسی که این راه پنج و شش ساعته سربالایی را بالا می آید و این قدر به کلیه خودش فشار می آورد و آب می خورد آهن هم در بدن داشته باشد می افتد چه برسد سنگ .

از کوه بالا می کشم . سربالایی آن تند و تیز نیست . شبیه همان خط راس سرخ تله تا قله اصلی سماموس است. به آسانی می توان به قله رسید. راهی است که دخترها هم می آیند. در اوائل انقلاب دختر سمپات های گروه های کمونیستی و چریکی همیشه از جورده تا لپاسر را می آمدند. گروه گروه دختر و پسر بود که در لپاسر اردو می زد و با شعرهای چون این راه دور و دراز را کوتاه می کردند. هنوز آوازشان در گوشم است. در این تنهایی همه چیز به سوی آدم می آید از خاطرات دور و نزدیک.

یادم می آید که روزی با گروهی به لپاسر آمدیم . چایی داشتم و ولی کتری و قوری همراه نداشتیم . دیکی رویی آن جا افتاده بود. خوب شستیم و در آن چایی درست کردیم و از قوطی های کنسرو لوبیا هم به عنوان لیوان استفاده کردیم. آدمی وقتی در مشکلات قرار می گیرد و یا کاری را می خواهد انجام دهد کوه را از جلوی پایش می کند چه برسد که اگر پای شکم به میان آید. این خوردن همه چیز را آسان می کند. دیک سیاه افتاده را شسته و از گون آتش ساختیم و آب را جوش آوردیم و چایی درست کردیم و برای لیوان هم از قوطی لوبیا استفاده کردیم این یعنی بهینه سازی و یا هر چیز دیگر که می خواهی نامش را بگذاری .

قله نزدیک است. باد سردش را در خود احساس می کنم. روشنایی یخچال هم تو چشم می زند. سوی چشم آدم را می گیرد و این دو چشم من گاه بی سو می شود. آفتاب بالا آمده و تو چشم می زند.

مشاهده بیشتر

خلیل منصوری

آیت الله خلیل منصوری رامسری به مدت ده سال در مرکزفرهنگ و معارف قرآن به تحقیق و پژوهش در علوم و معارف قرآن پرداخته و در همین سال ها آثار چندی نگاشته که در مطبوعات علمی و پژوهشی چاپ و منتشر شده است. آیت الله هم چنین در مدت بیست سال همکاری با مرکز جهانی علوم اسلامی، سازمان حوزه های علمیه خارج از کشور و جامعه المصطفی مقالات و کتب بسیاری را در باره کشورهای جهان و اوضاع آن به شکل تحلیلی نگارش کرده است. لازم به ذکر است تمامی مقالات منتشر شده در این وبسایت تألیف ایشان است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا