شعر و داستان
خورشید حقیقت
شاهد غیب چو آید غم از این جان برود
دل عشاق به رُخت بر سر پیمان برود
وعده ی دیدن تو بس دراز شد به شبان
وقت آن است که سرشک از دل و این جان برود
هر شبی دست به دعا می شود آن گنبد سرخ
چون به خورشید جهان آن مَه تابان برود
نرود مَه به خسوف وقت طلوعت به جهان
چون که خورشید حقیقت بدمد آن مَه تابان برود
عقل باشد به جهان حاکم مطلق به شبان
وقت آن است به رُخِ آن شه تابان برود
ماه مجلس به شبان می شود آن چهره نما
ورنه در مجلس خورشید مَه تابان برود
ناصرا وقت طلوع آن حقیقت که رسد
غم عشاق بدان شاهد بُستان برود