شعر و داستان
رخ زهرا
خیز و بنگر که دگر میکده هر جا نروم
گر روم بی سر و پا، بی تو بدان جا نروم
دگرم صبر نماندست که ایوب شوم
دیده دریا کنم و بی جَزع آن جا نروم
می کنم جَهد که خود را به دریا فکنم
صبر بی تو نکنم، بی تو به دریا نروم
گر روم ساحت قُدسش خمیه آن جا بزنم
مایه دلخوشی آن است که تنها نروم
دگرم مسجد و میخانه نخواهم شب و روز
بی تو ای سرو سهی، دامن و صحرا نروم
بروم میکده و صبر به عُقبَی فکنم
به در خانه ساقی، بی تو شبها نروم
دل ناصر به رخ زاده نرگس خوش است
ورنه در میکده هم بی رخ زهرا نروم