شعر و داستان
مزد رسالت
ترسم آخر ز غمت یار که دیوانه شوم
نرسم خانه آخر بدین ره چو بیراهه شوم
ندهم مزد رسالت به دستان ادب بهر شما
چون که دل در ره هر شیوه بیگانه شوم
چون گسستم نگسستی تو به حکم ازلی
چون بریدم نبریدی که بی خانه شوم
دل هوایی شده بس ماندی تو در غیبت خود
نکند پر کَشم از خانه و بی لانه شوم
دل ما طاقت دوری ندارد ز شما
خیز و از پرده برون آی که شادانه شوم
مرده این دل ز غم غربت و هم غیبت تو
کی شود دست بر آن شانه شاهانه شوم
سالها رفت ز بیداد کسان از خانه
گو بر آید بر این بام که ماهانه شوم
ناصرا نصرت حق چون تو بخواهی ز خدا
حق آن است که با حق به این خانه شوم