شعر و داستان
شب ظلمانی مردم
بیا جانا بده جامی که از جانم بلا خیزد
از آن باده بده جانم، از آن جانت، شفا خیزد
هزاران مردمان هم در طریق عاشقی باشند
و لیکن زین دل تنگم بلا و هم دعا خیزد
بسی سالها برفتی از بر من نا کجا آباد
ز تنهایی مرا این دل نمی دانی چه ها خیزد
شب ظلمانی ما را سحر کی می شود یارا
مگو دارد همی تاخیر کزان هم بس جفا خیزد
به شهرِ شامِ دل این جا عزازیل هم بشد حاکم
کز آن حاکم بر این دنیا بسی ظلم و جفا خیزد
دلی بستم به اشراط همان ساعت در این عصرم
بیا جانا که بی جان تواش زین تن بلا خیزد
نمی خواهم که بر گویی به صائب از چه شد تاخیر
همی دانم که در تاخیر جزا و هم جفا خیزد