شعر و داستان
شاه دین
مرا دردی است اندر دل اگر بگویم زبان سوزد
اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
نگارم داردش شبها همی میل برون خواهی
ز دردِ سوز تنهایی، دل صاحب دلان سوزد
بیا ای خسروی شیرین، مزن بر جان این کوهی
همی ترسم که از آهش، زمین و آسمان سوزد
ز صحرا این ندا آمد، ندای «ناصر منّی»
بیا امروز تو پاسخ گو، که شام شاهدان سوزد
بسی روزها بسوزد این دل تنها و مغمومم
نیامد دوره وصلم، همی ترسم جهان سوزد
منجم! کوکب بخت مرا از برج بیرون کن
که من کم طالع ام، ترسم ز آهم آسمان سوزد
بیا صائب بخوان رمز نگار عاشقی امروز
نگر اشراط شاه دین چسان آن هم شبان سوزد