شعر و داستان
باد صبا
آن شاهد میکده ها چشم نظر نمی کند
باد صبا از سفرش میل حضر نمی کند
عهد نبست با دل من، ساقی آن میکده ها
جام می هم فشانده است، لیک به بر نمی کند
عقل چو شود اسیر دل، نقطه پرگار شود
عقل تو را عشق جوان، دست به سر نمی کند
لاف چو عشق می زند، عاقل شهر عاشقان
لاف گزاف می زند، میل به سفر نمی کند
عاشق شیرین لبان، تیشه به کوه می زند
شب به جنون عاشقی، میل به سحر نمی کند
«این دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او»
زان سفر دراز خود عزم حضر نمی کند
«دل به امید وصل تو همدم جان نمی شود»
جان به هوای کوی تو خدمت سر نمی کند
این مه شب نگار من بر سر بام نمی رود
این دل بیچاره هم ، عقل به سر نمی کند
ناصر دیوانه را هر شب ندایی چو رسد
جز سَحر قیام تو، هیچ خبر نمی کند.