تفاوت ادیب و حکیم در فهم مسایل
برخی از مسایل را ادیب و ادبیات نمی فهمد و نمی توانند تحلیل و تبیین درستی داشته باشد، بلکه در مرتبه ای باید به سراغ دیگران رفت؛ چرا که مرز ادبیات از حکمت مشخص است و برخی از امور را نبايد از ادب و ادبيات عرب توقّع داشت؛ چرا که وقتی از آنجا بالا آمديم ديگر جا براي ادبيات نيست، بلکه آنجا براي عقلِ محض است.
مثلا وقتی شما از اديبي سؤال كنيد كه اين جمله ي خبريه «الانسان موجودٌ» را تركيب كن. او فوراً ميگويد: «الانسان» مبتدا، «موجودٌ» خبر، ولي وقتي این جمله را به حكيم بدهي و از حكيم خواستيد «الانسان موجودٌ» را تركيب کند، او ميگويد: «الانسان» خبر مقدّم، «موجودٌ» مبتداي مؤخر؛ زیرا این وجود و هستي است كه برای انسانيّت متعيّن ميشود نه اينكه انسان اصل باشد و ما هستي و وجود را به او بدهيم . از نظر حکیم مبتدا آن است كه اصل و موضوع قضیه باشد و محمول را به دوش بكِشد. پس اينطور نيست كه انسانيّت اصل باشد و بخواهد هستي را به دوش بكشد.
از این روست که آن بزرگوار گفت : «از شافعي نپرسيد امثال اين مسائل» يعني وقتي بحث قدري اوج گرفت ديگر جا براي ادبيات نيست ، بلکه باید ببينيد عقل چه ميگويد؟ اگر گفتند: «الانسان موجودٌ» را تركيب كنيد،به عنوان حکیم ميگوييم «الانسان» خبر مقدّم، و «موجودٌ» مبتداي مؤخر است؛ چون این وجود و هستي است كه تعيّن انسانيّت را به دوش ميكشد، پس هستي اصل است نه این که ماهيّت اصل باشد؛ یعنی این طور نیست که اول انسانيّت باشد و بعد وجود وهستي را بگيرد.
در اين بحث این که آيا تقوا ميشود فصل مقوّم باشد؟ ادیب ميگويد: نه؛ چرا که تقوا صفت است و وقتی امری صفت شد يا حال است يا مَلكه ؛ اما وقتي به حركت جوهري و تحوّل دروني سري زديد و از نظر حکیم متاله به مساله تقوا نگاه شود، او ميگويد بله، تقوا می تواند فصل مقوم باشد؛ زیرا گاهي انسان به مرحلهاي ميرسد كه تقوا جزء هويّت او ميشود؛ زیرا این تقوا دیگر از كمالات وجودي اوست نه از ارزشهاي اعتباري.
و از آن جایی که كمالات وجودي سرِ جايش محفوظ است و واقعيّت دارد و هم چنین سير در درون شروع ميشود و اين سالك اين مراتب را يكي پس از ديگري طي ميكند بهويّته متّقي ميشود. پس اگر در بعضي از تعبيرات آمده است كه مثلاً عمّار ياسر ايمان از قَرن تا قدم اوست، ناظر به اين مقامات است، نه اينكه این ایمان يك وصف يا حال برایش باشد.
پس در مکتب اسلام اگر عالِمي را احترام ميكنند بالعلم است، اگر متّقي را گرامي ميدارند للتقواست. پس در درجه ي اول آن مقام محمود است و از باب وصف به حال متعلّق موصوف شخص محمود ميشود.
فاصله ي شخص و مقام هر چه بيشتر باشد اين وصف به حال متعلّق موصوف پررنگتر است. فاصله ي مقام و شخص هر چه كمتر باشد اين وصف به حال متعلّق موصوف كمرنگتر است تا به جايي ميرسد كه موصوف و وصف يكي ميشود.
بيان ذلك اين است که اگر كسي داراي اين مقام محمود باشد شفيع ميشود؛ پس بركت براي اين مقام است و اين شخص چون داراي اين مقام است به اعتبار اين مقام ارزش دارد؛ مثل اينكه عالِم را للعلم؛ یعنی برای علمش و متّقي را برای تقوایش گرامي ميدارند؛ حال اگر فاصله ي وصف و موصوف زياد باشد اين صفت براي اين موصوف، حال باشد، اين وصف به حال متعلّق موصوف شفّافتر است و ارزشش هم كمتر؛ اما اگر اين وصف براي موصوف مَلكه باشد نه حال، فاصله ي وصف و موصوف كمتر است و ارزشش بيشتر و اگر فاصلهاي نباشد اين وصف براي او مَلكه نباشد، بلكه به منزله ي فصل مقوّم باشد كه شدني است اينجا ديگر وصف و موصوف يكي است.
درباره ذات اقدس الهي ميگويند: صفت عين ذات است. صفت عين ذات بودن مخصوص واجب نيست. صفت عين ذات است اما ذات وقتي ممكنالوجود شد صفتش هم ممكن است.
اگر صفتي عين موصوف شد اين واجب نميشود، بلکه بايد ببينيم موصوف واجب است يا ممكن؟
صفت عين ذات بودن مخصوص واجب نيست، بلکه در هر موجود بسيطي اينچنين است. اگر آن موصوف ممكن بود ذات، صفت و عينيّت هم ممكن است؛ یعنی «والكلّ بالامكان».
اما اگر آن ذات واجب بود موصوف و صفت و عينيّت هم واجب است؛ یعنی «والكلّ بالضرورة».
حال اگر كسي تقواي ممثّل شد و تقوا براي او مَلكه نشد بلكه فصل مقوّم شد، اينجا ديگر وصف به حال متعلّق موصوف نيست. بله لفظاً و مفهوماً متعدّد است و لكن مصداقاً يكي است. یعنی در آنجاهايي كه صفت عين ذات است الفاظ و مفاهيم متعدّد است؛ زیرا مفاهيم نمی شود که مترادف باشد؛ یعنی اگر گفتيم: خدا عليم است؛ خدا قدير است، اين دو لفظ به يك مفهوم نيست، هر چند که مصداق هر دو يك ذات است بلا تجزّي.
حال اگر وصف، مَلكه بود و یا در يك اندازه بالاتر یعنی مَلكه بود و فصل مقوّم شد ، در این جا ديگر سخن از اينكه صفت و وصف به حال موصوف است، معنایی ندارد، بلکه صفت و وصف به همان مرتبه است.