شعر و داستان
خسرو خوبان
از آن شمعی که می سوزد یکی پروانه بی بویی
خبر دارد به شبهایش ز اشک و عشق جان سوزی
رسد ناله به گوش جان ز بام عاشقان هر دم
دل عاشق بسوزد از غم دلبر شب و روزی
درخت سرو کوهی را هزاران روز آید هم بلایایی
بدین سان می شود محکم چنارش آن چنان کوهی
به سوز عشق می باید شود دل استوار ای جان
به دریا رفته می داند مصیبت زان چنان موجی
کدامین شمع کند روشن شب تاریک دلها را
گرت آتش زند پروانه را آن دشمن خونی
ز فقدانت هزاران آه و ناله می رسد بر جان
بیا جانا که این پروانه بی تو مرده از نوری
به هر دم می رسد نهری ز کوی نرگس چشمت
بر آن گونه دو صد نهری روان شد هم چنان جویی
چرا روشن نمی دارد دل غم دیده ما را
هزاران آه و ناله هم رسد بر جان و هم گوشی
بیا ای خسرو خوبان تو از دنیای پر غربت
در این عالَم دلِ ناصر، ندارد طاقت دوری