گاو اشرافی و ویژه خواران
تابوي پدرم بود. تا نامش را ميبرديم چهره درهم ميكشيد. با حالتي نگاهمان ميكرد كه گويي ناسزايي بر زبان آوردهايم.
وقتي تكرار ميشد حالتي به خود ميگرفت كه گويي دارد بالا ميآورد. نميدانم چرا چنين ميشود. چرا به اين واژه شرطي شده است. بيگمان حكايتي داشت كه نميخواست برزبان آورد. همه ما به بعضي واژگان شرطي ميشويم .
اصولا گاه زيبايي و زشتي مصاديق به نامهايشان نيز كشيده ميشود. همين كلمه توالت را چندين چند بار عوض كردند . يك وقت دست به آب ميگفتند. روزگاري مستراح و زماني دستشويي و گاهي ديگر ناميديگر . همين شيريني و زيبايي مصداق گل و عشق و محبت به خود واژه هم كشيده شده است. از اين رو من خودم از اسم لواشك و ترشك دهانم آب ميافتند تو گويي كه لواشكي در كامم نهادهام. اين دخترم وقتي اسم لواشك را ميشنود آب از لب و لوچهاش روان ميشود. ميگويند برخي از واژگان وقتي زياد تكرار ميشوند جاي مصاديقشان مينشينند. از تداعي معاني و اين جور چيزها فراتر است . خوب! پدرم نسبت به آن واژه چنين واكنشي دارد . دست خودش هم نيست. گفتم : بابا! گفت: هان! بگو. گفتم : چرا اين قدر حساسيت نشان ميدهي مگر واژه اي به اين زيبايي و خوشدستي و شيريني و رواني با تو چه كرده است كه چنين از آن متنفر و منزجري؟ روانشناسان درباره اين نوع واكنشها به دوران كودكي و مسايل پيشآمده آن دوران اشاره ميكنند و ميگويند كه ريشه همه اين تنفر را بايد در ضمير ناخود آگاه جست. مثل همين انزجارم از سنجاق و دكمه؛ چون وقتي بچه بودم و به مكتبخانه ميرفتم . بچههاي توي مكتب، دكمههايي را كه از روي زمين پيدا ميكرندد با آن همه كثافت و خاك و خل ميگذاشتند توي دهانشان و مثل آب نبات ميمكيدند. از آن زمان است كه از اسم دكمه و سنجاق چندشم ميشود و حالم به هم ميخورد. همين حال ميبيني كه چه حالتي به من دست داده است و ميخواهم بالا بياورم.
گفت: خوب! من هم چنين هستم. پس حالا خوب ميفهميكه من چه رنجي از اين واژه كريهه و بدمنظر ميكشم.
گفتم: حكايت آن چيست ؟ بگو تا بدانيم. البته اگر مصلحت ميداني . شگفتم كه چرا سالهاست كه از واژهاي به اين زيبايي و خوشگلي متنفري؟
گفت : وقتي بچه بودم مادرم كه خود خانزاده و از خاندان بزرگ فلكي و داراي مال و منال بسيار بود، برخلاف همه اهل زمانه از هم سن و سالهايش سيگار ميكشيد. اين سيگار كشيدن خود يك سنت اشرافي بود. هر كسي پولش را نداشت كه سيگار بكشد. اينها آن زمان در حكم تجملات بود. در واقع توتون و تنباكو خودش ارزش و جايگاهي داشت و علما هم با هم رقابت مي كردند. اين بود تا آن غائله معروف تحريم تنباكو و فتواي شيرازي بزرگ پيش آمد. سمرقند خانم هم از توتون به ترياك ترقي منزلت كرد و ترياكي شد. البته ترياك نميكشيد بلكه هميشه ميخورد. خودش كه ميگفت حبه نشاط است. از كوكنار هم درست ميكرد ولي از آن ساخته و پرداختهاش بيشتر مصرف ميكرد . اين اواخر عمري كه پايش لب گور بود سيگار را دوباره شروع كرده بود افزون بر ترياك و قليان.
ميرفتم برايش سيگار ويژه ميخريدم. ميگفت: از بويش مست ميشود. خوشش ميآمد. خدا رحمت كند با آن كه صد و بيست سالش بود ولي اين چند قلم جنس را هميشه بايد برايش فراهم ميكرديم. از نان شب هم برايش مهمتر بود. خوب برايش مفيد بود و با ما هم كاري نداشت. ما از بچگي ااز ويژه فقط همين را ميشناختيم تا رسيد اين اواخر. پس از سقوط محمد علي شاه و سپس احمد شاه و آمدن اين رضا شاه . از آن زمان بود كه از اين واژه حالم به هم ميخورد.
گفتم: چه شده بود؟
گفت: وقتي رضا شاه آمد دستور داد تا همه ملك و املاكمان را بگيرند و به نام بنياد پهلوي ثبت و ضبط كنند. همه اين زمين ملك آبا و اجدادي ما بود. ما از قديم و نديم خان و سلطان منطقه بوديم. از دوره صفوي و قاجاريه . از شيخ شريف بزرگ تا زين العابدين، تا شل شريف ، آقاخان و رستم خان و محمد تقي خان . اين محمد تقي خان سلطان بزرگي بود. نماينده سپهسالار تنكابني صدر اعظم در منطقه بود. اين جدم هفت دختر داشت و يك پسر خردسال كه اول رمضانش ميخواندند. بعدها نامش را به آقاجان عوض كردند براي بيان عزت و احترام. اين محمد تقي خان را در دوره سپهسالار به توطئه كشتند و عنوان سلطاني را به غصب از خاندان ما بيرون بردند. آقاجان هم كه طفل و صغير بود. شاه هم آمد مال و منال آقاجان را مصادره كرد به همراه مصادره تمامياموال و املاك سپهسالار در تهران و تنكابن تا ديگر زيادي موي دماغ رضا خان نشود كه از قديم گفتهاند دو شاه در اقليمي نگنجد. در اين اواخر هم آقاجان را به كدخدايي برداشتند تا ساكتش كنند. اين بچه هم چاره اي نداشت، پذيرفت و از آن همه ملك و املاك در تنكابن و جواهرده و سماموس و رامسر تنها به يك خانه سردسيري و يك خانه گرمسيري و ده هكتار زمين شور و شالي به متراژ گاوي قناعت كرد.
گفتم: خوب! گفت: چه خوب ؟ خيلي هم بد. آخر همه اين اموال را به خاطر ويژه بودنش مصادره كردند. اگر ويژه نبود كه اين همه بلا بر سر ما نميآمد. مثل همين ويژگي كشور و اين نفت سياه كه بلا جان ملت شده است. بعدها كه رضا رفت. آقاجان شكايت و مرافعه برد و عرض كشي كرد. شاه جوان كه ميخواست دل ملت ايران را به دست آورد بيشتر زمينهاي مردم را بر گرداند ولي بازهم به خاط همين ويژه بودن رامسر ، اين اموال را برنگرداندند جز همان چند قواره از زمينهاي نامرغوبش را.
اين گذشت تا انقلاب شد . از انقلاب سپيدش كه جز بدبختي نصيب ما چيزي نشد. چند تكه زمين هم كه دست رعيت بود به آنان دادند و مالك شد بي كاره و بيچاره.
گفتم : خوب! گفت: اين انقلاب كه شد گفتيم كه ديگر حق به حق دار ميرسد شاه كه رفت ديگر اين ويژه و ويژه بازي و ويژهخواري ور افتاد. البته اينها را براي يك تكه مال نميگويم . خودت كه شاهدي وضعمان بد نيست و نيازي به آن نداريم. ولي چيزي كه هست من از هر چه ويژه و ويژهخواري بدم ميآيد و نفرت دارم. حالا ميروي ساحل دريا كه يك عمر ميرفتي ميگويند اين جا ويژه فلان نهاد است و اين جا ويژه بهمان شخصيت است. اينها به كنار وقتي مردم عادي جرمي مرتكب ميشوند همه يكباره بر سرش خراب ميشوند و خان و مانش را به آتش ميكشند و خاكسترش را به دريا ميريزند. ولي خودشان ميروند به علت ويژگي كه دارند حتي كوه و جنگل را ميخرند. اموال عمومي و منابع طبيعي را ميخورند و حالا يك قورت و نميشان هم باقي است. ويژهخواري همه جا چنبره زده است. اين بلا و آفت به خاطر همين واژه نحس است. وقتي نيروي انتظامي و دادگاه و دادسرا و ارتش و قانون و عدل و داد داريم و… چرا بايد اين قدر در كنارش ويژه داشته باشيم. اصلا اين ويژه به معناي خروج از قانون است. اگر قانون فراگير است پس اين ويژه و ويژهخواهي يعني تبعيض .يعني بي عدالتي .
ميگويند در روايت است كه در آخر زمان انقلابي در ايران اتفاق ميافتد كه به انقلاب مهدي (عج) وصل ميشود. اين دولت همه خوبيها را دارد جز اين كه يك عدهاي كه در راس قرار ميگيرند ويژهخواه و ويژهخوار ميشوند. ميخواهند قانون و حدود و تعزيرات درباره آنها اجرا نشود . اينها مثل اشراف يهودي ميشوند. اشراف يهود ويژهخواه بودند. از اين رو براي حكميت پيش پيامبر ميآمدند تا احكام تورات درباره آنان اعمال نشود. در زمان موسي همين اشراف يهودي وقتي يكيشان قتلي ميكند حاضر نميشود كه قصاص شود. آن داستان گاو در قرآن براي همين ويژهخواهي اشراف يهودي بوده است . برويد داستانش را بخوانيد ببينيد ريشه همه آن بهانههاي بني اسراييلي همين ويژهخواهي سران يهود بوده است. الان هم اين ويژهخواهي دست از سر برخي از سران ما بر نميدارد. انقلاب تنها بلايش همين ويژهخواهي برخيها است. اين آسيب انقلاب است كه در روايت آمده است . اگر باور نداريد خودتان برويد اين كتاب آقاي علي كوراني به نام عصر ظهور را بخوانيد.
حالا ميفهمم كه چرا پدرم از هر چه ويژه بدش ميآمد و تو گويي ميخواست بالا بياورد. واقعا چندشآور است والله.