شراب ارغوانی
در این شب های تنهایی دلم آرام نمی گیرد
میان مردمِ نادان، لبی از جام نمی گیرد
بسی ماندم در این غربت که شاید چهره بگشایی
در این شب های تنهایی، لبم بر جام نمی گیرد
ز هر کو می رسد ناله از این شیوه شیطانی
و لیکن هیچ کس را، یکی از دام نمی گیرد
نگاهی بس بلند باید رسد تا عرش کُبرایش
از این چشم فروهشته یکی بر بام نمی گیرد
ز فرش شهوتم تا آسمان عرشِ آرامش
یکی بندم از آن بندها به نامِ نام نمی گیرد
مرا سودای دیدار تو هر روزی به دل باشد
ولیکن شب بهنگامم، کسی بر بام نمی گیرد
در و دیوار می نالد ز ظلمِ بی کسان هر شب
نمی دانم چرا امشب دلم، با آن دلت آرام نمی گیرد
بیا بگذر از این مردم، ندارند با کسی پیمان
اگر پیمان شکن باشند، چرا آن جام نمی گیرد
چو مِهر شب، روم هر شب به کوی دلبرم شاید
دل غمدیده ما را چرا، کَسم بر بام نمی گیرد
به یاد نرگس چشمت بنوشم زمزم آبی از آن چشمان
هزاران چشم ناپاک را یکی بادام نمی گیرد
بیا ناصر که منصورت ندارد هیچ میلش به تنهایی
در این وادی مرا هیچ کس به نامِ نام نمی گیرد