شعر و داستان
یار سفر کرده
آن یار سفر کرده خرامان چو در آید
از فیض گلش، بلبلِ جان نغمه سراید
در ممکلت حُسن سحَر قامت سَروَش
آن فتنهِ شب، شیوه مهرش به سر آید
در غُصه دوران تو این قصه بخوانش
در وقت سحر دولت آن یار به در آید
این آتش نمرود که شیطان بر افروخت
در مملکت حُسن تو خاموش سر آید
در خلوت شب های درازی که تو داری
آن شاهد مجلس چو خورشید به در آید
از دیده گرت خون بر آن گونه روان شد
خوش باش که خورشید ز خاور به در آید
در این شبِ آشوب بسی فتنه که خوانند
در وقت سحر، پرده ز شهروز بر آید
شهروز جهان وقت طلوعش که حکم است
با حُسن تمام، چهره حقش به در آید
این اختر عالم که بشد پرده در این روز
با حکم ازل در شب بیداد بر آید
ناصر تو سعادت چو بخواهی به دنیا
پس ورد سحر خوان که سالم به در آید