شعر و داستان
پادشاه هستی
ای پادشاه هستی باز آی! به این گلستان
این باد صرصرم کشت بلبل به این شبستان
در بوستان نمانده یک نغمهِ ساز عاشق
یعقوبِ تن ندارد، تن پوشی هم به کنعان
ابلیسِ شب بتازد بی ثاقبی در این شب
آن اهریمن بسوزد هم باغ و هم گلستان
از شام غربتم تا، این کربلای خاموش
یک حرّ هم نمانده در این همه غمستان
بازار برده داری امروز ز حدّ گذشته
یوسف فروشان آن، گشتند بت پرستان
بازآی که دین فروشان ایمان بگیرند آسان
بازار سامری ها، دل می برد ز دوستان
آن مذهب عزازیل شد بر جهانی حاکم
شاهِ جهان به ظاهر آن بت پرست کنعان
ای یوسف بن زهرا، بازآی به این غمستان
صائب دلش گرفته، زین اهرمن به کنعان