شعر و داستان
خورشید جهان افروز
کجایی ای که خورشید جهان افروز شب سوزی
در این شام غریبانت چو شمعی هم، به تب سوزی
از آن شمع وجودت سالیانی بهره ها بردند
به پیدا و نهانت همچو آن خورشید شب سوزی
نباشد هم به این دنیا ظهوری بس تو را کامل
میان داد و بی داد زمانه ، بی غضب سوزی
هزاران عاشق کشته در این ره با تو هم باشند
که شاید هم به داد تو ، همان بیداد شب سوزی
من از ملک جهان گویم، تو گر باشی شه هستی
بیا جانا که بیداد جهان، جن را عجب سوزی
به حکم ایزد منان بشد ابلیس همو باقی
به وقت حکم خود باطل، به زهری هم عجب سوزی
همه خوانند به نام تو، همه گویند: ابا صالح
همه دانند کیستی تو، که آن خورشید شب سوزی
بیا صالح بگیر این پرچم عدل جهان گستر
که صائب داندش تنها تو شاه بی ادب سوزی