شعر و داستان
چاه کنعان
چون بسی من در زدم، در وا نشد
آن چنان رسوا شدم، هیچ عاشقی رسوا نشد
چرخ گردون هر دمی دادم بلاها بی شمار
آخرش ماندم به چاه و دلبرم پیدا نشد
تا به شبهای سیاه در چاه کنعان شد بسر
یک ندا از دلبرم بر جان و دل کارا نشد
در اسارت بودم و شب ها به زندان سیاه
گویی از رب شما آن مشتری دارا نشد
خسروی شیرین به قصر جام جم کرد آشیان
من چو فرهاد ماندم وان کوه دل، شیدا نشد
دست گیری چون کند آن خسروی شیرین روان
پادشاه مصر باشم، چون دلم رسوا نشد
صائبا مگریز تو از بخت بدم بی یک دعا
شاه سلیمان هم به تختش سالها مانا نشد