جهان شاهی
دلم جز زاده زهرا کسی رهبر نمی خواهد
میان ناله و سوزم به جز کوثر نمی خواهد
گل نرگس نیامد فصل بارانی در این بُستان
گلستان را دلم هرگز، در این پیکر نمی خواهد
زبان زخم و پر طعنه گشودند دشمنان امروز
بهشتی از گلستان ها به رَغم سر نمی خواهد
زمین گلشن شود با چشمه های نور یزدانی
در این دنیا، بلایا را به نام سر نمی خواهد
هزاران مه رُخان بازار گرمی می کنند هر روز
به جز آن گلرخ نرگس، دلم دلبر نمی خواهد
به بُستان، تختِ بلقیسی نهادند بر سر راهم
بر این عرش دلم، جز مهدی ام سرور نمی خواهد
سواران می روند هر جا برای تاج دل خواهی
مرا جز تاج آن زهره یکی بر سر نمی خواهد
بیا جانا که جان خوشتر همی دارد رخی گلگون
به جز سر بر سر داری، تنم با سر نمی خواهد
میان شهریارانِ هزاران شهر افسونگر
به جز آن زاده نرگس شهی در شهر نمی خواهد
بیا جانا ندارد ناصرت هم طاقت دوری و تنهایی
جهان شاهی به جز مهدی، دلم در بر نمی خواهد