شعر و داستان
عهد الست
در الست عهد ببستم که دیوانه روم
از در خانه معشوق به میخانه روم
مست گردم به شراب خُم آن دختر رَز
بر سر خانه ی عقلم همچو دیوانه روم
دل بر آن شاهد میخانه به یکباره دهم
همچو مجنون بر آن خانه ی شاهانه روم
چون به غفلت بکشاند به هر جا دل من
خرقه از تن به در آرم همچو فرزانه روم
در سفر شد دلم تا برسم خانه عشق
ترسم آخر نرسم خانه چو فرزانه روم
رهرو عالم قدسم در این عالم خاک
لیک ترسم به خلاف، همسوی بیگانه روم
“گر از این منزل ویران سوی آن خانه روم
دگر آن جا چو روم عاقل و فرزانه روم”
عقل آن است که شوم بنده ی عشق
نه که تن آسایم و از در بیراهه روم
در ره عشق، شب و سجده چو همراه شود
با رخ شاهد میخانه ، به آن خانه روم
ناصرا تو از این سیر و سلوک کشف نما
سجده شکر به بیاور، گر به میخانه روم