شعر و داستان
خورشید درخشان
ای دل! طلب یار ز هر کس تو نخواهی
«هرجا که روی زود پشیمان به در آیی»
از کوی مغان رخ مگردان که آن جا
آن ساقی تو هم دهدت جام شفایی
«هشدار که گر وسوسه نفس کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان به در آیی»
دل خسته مدار از غم ایام گذشته
در آینه جام بلا بین که در کار خدایی
می خواه و گل افشان بر این شاهد و ساقی
خوش باش که باشی در این راه خدایی
در تیرگی این شب هجران تو نالد هزاران
گر تشنه لب از چشمه حیوان به در آیی
«جان می دهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به در آیی»
شمشاد خرامان بشد از کوی خرابات تو امروز
تا سرو صفت هم چو در این باغ در آیی
وقت است که بخندد همان غنچه در این بزم
با خنده ای چون لعل بدخشان به در آیی
ناصر تو بخوان نغمه دیدار به شادی
گر همره آن یوسف مصری در این بزم درآیی