شعر و داستان
شراب ارغوانی
بیا ای خسرو خوبان بده جامی از آن جانان
دل غم دیده ما را مبین در کوی چون خاران
ز چشمان تو ای خورشید! مرا سوزی است در جانم
از آن تیر مژه مَفکن هزاران کس در این بُستان
یکی با عقل خویش لافی زند در کوی دلداران
بیا دامی فکن بر دل! رهایم کن از این دامان
چنان فتنه بشد عالم از آن غَمز رُخِ نیکو
نماند عاقلان را هیچ دامی از رخ جانان
شراب ارغوانی را بیاور اندر این جامم
بیریزش هم در این جانم چنان گویی شود باران
دو صد نهری بر آمد هم از این چشمان بیدارم
تو ناصر را باش همره، در این ره ای شه جانان