شعر و داستان
گلستان دل
آن یار دلم چون به سرا می آید
در گلستان دلم، نغمه سرا می آید
مُردم از ناکسی اهل ریای دوران
که به خونخواهی آن اهل سرا می آید
نعمت آن نیست که داری به کناری امروز
خیر آن باد که در هر دو سرا می آید
گر تو را نعمت و هم نقمتی دادست خدا
گو مرنجا که در آن حق ثنا می آید
سالها دل طلب یار سفر کرده بماند
گو تو خوش باش که یارت به سرا می آید
در شام دلم چون به خرابات شدم
شاد از آنم که یارم به سرا می آید
حکم است خدا را به جهان در ازلش
هر خیر تو را همره آن جام بلا می آید
هر دل که فرومانده در این کوه غمش
مژده آن ناصر حقش به سرا می آید