شعر و داستان
محشری بر پا شد
لب گشودی و جهان پیدا شد
کشف کردی و جهان شیدا شد
دست بر جام زده، مِی، فکنی
در بستر شب، جهان نما دریا شد
کوه آمد و استوار بر جای نشست
آنی به سرابِ وهمِ ما رویا شد
آن مظهر جلوه های شب آیینش
در خانه ی دل در آمد و گویا شد
خورشید به سایه بشد و ماه پرید
پس سبز و سپی، درهمش سودا شد
آن گور شکافت و گوریانش بی داد
در هم بشدند و محشری بر پا شد
تنها شد آن مرد و زنش در محشر
کس نیامد به سرا بهر بلا تنها شد
هر کسی چشم فروهشته به پیش
مست مانان به صف محشریان پیدا شد