شعر و داستان
دولت یار
شب دیجور برفت، سلطه ظلم آخر شد
صبح امید بر آمد، غم دل آخر شد
شکر ایزد که رخِ غنچهِ گل پیدا شد
آن خزان در قدم باد بهار آخر شد
بُرقع افکند ز رُخ نو بهارهمچو رُخت
آن پریشانی شب های دراز آخر شد
صبح امید که بود مُعتکِف پرده غیب
چون بر آمد برون، آن شب تار آخر شد
سالها ظلم و ستم کرد یکی دیو صفت
عاقبت ظلم در این دولت یار آخر شد
قصه پر غصه ی درد و غم هجرت یار
هم به تدبیر شه عالم نگار، آخر شد
«آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد»
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
شکر ایزد، که این قصه به خیر آخر شد
ناصرا دل تو امید دار بر این روز خوشت
صبح امید بر آمد، دگر آن دولت ظلم آخر شد