شعر و داستان
بهار دلها
بهار از دشتِ نازِ دل، همی دامن کشان آمد
هزاران گل بر آن اطلس، تو را دُردی کشان آمد
در این بُستان چو عمری هم نباشد باغبانش گل
نگر آن بلبلانِ دل، چسان هورا کشان آمد
همان فریادرس شبهای ظلمانی به وقت گل
علیه دشمن مردم، همی فریاد کشان آمد
بیا ای باغبان دل که بادِ صرصرِ سختِ زمستانم
بسی برکند گلستانم، همی گردن کشان آمد
در این شب های ظلمانی از این ظلم همگانی
دل یارم شکست از غم، که بس شیون کنان آمد
در آن بُستانِ کنعان، یوسفان پرور، که دیو آمد
فرشته هم چو دیوان شبش، نعره کشان آمد
بیا ای باغبان دل که این فصل خزان هم رفت
مگو باقی است فرصتها که دل شیون کشان آمد
ز دل بیرون نرفت هرگز امید وعده ی آن حق
دل صائب امیدوار است، چنین هورا کشان آمد