شعر و داستان
بارش در کویر
من از خشمِ خدایِ خالقِ عَیّار می ترسم
از آن چشمانِ زارِ کودک بیمار می ترسم
در کویرِ کوی دلهایی که شیطان بر نشست
هر شبی از ناله آن کودک بیمار می ترسم
سالها رفتی ز کوی ما به حُکم غیبتت
زین همه یوسف فروشان بر در بازار می ترسم
تا ابد در کوچه تنهایی و غربت نماند این دلم
در زمان غربت و بیماری ام بسیار می ترسم
شاه دین ! جام بلا تا کی مرا باشد چنین؟
این همه ظلم و بلا بر جان آن بیمار می ترسم
دادگر عمری بِشُد زان بام جان ما کجا؟
زین همه بیداد و داد از آن همه تکرار می ترسم
گر دلی آرام دارم بر جهان از حکم حق
در نبود دادگر در جام جَم، اینبار می ترسم
سالها باران نباریدست در خشک کویر
گر نباری این زمان هم، بر دلم بسیار می ترسم
شاه دلها! چون نبیند ناصرت زیبا رُخت
من ز مرگم در غیاب آن مه عطار می ترسم