شعر و داستان
سجده شکرانه
دوش وقت سحرم باده مستانه زدند
ساحران پرده بر این دیده دیوانه زدند
چشم ظاهر فروهشته به میخانه شدند
پرده ملک زدودند، بوسه بر شانه زدند
شاهد دل به شرابی ستم و جهل نمود
از زمین تا ملکوتش ره شاهانه زدند
در معبد چو ببستند، به میخانه شدند
آتش عشق بر این عاشق دیوانه زدند
ساکنان حَرم سِتر و عِفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
شه بیامد به سر کوی همان خاک نشین
حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
ز شرافت گُل میمون شکفت از گِل من
هم ملایک به غلامی در میخانه زدند
دلی از آب و گلم ساخت چو آینه جام
جامی از باده شاهانه در این خانه زدند
صائبا سجده شکرانه به جا آر به شب
که در این جام جمش، شیوه شاهانه زدند