شعر و داستان
رخ ساقی
من به رخِ ساقی میخانه گرفتار شدم
«چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم»
رخ ساقی که نمودش بر این جام دلم
شاهد میکده آمد که بر این کار شدم
شاهد آمد که نبینم رخ زیبای تو را
در نظر بود رُخَت گرچه بر این دار شدم
شاهدِ ساقی که در جام مِی افتاد رُخَش
باده بر باد فشاندم، چو به نیزار شدم
من اسیر رخ ساقی نگشتم به خودم
چون که با شاهد میخانه بر این کار شدم
جلوه ای از رخ ساقی که در جام افتاد
هم به صد دل چو منی بر سر این کار شدم
شاهد مِی که هزار عشوه نمود تا نگرم
هم در این جام، اسیر رخ ساقی و گرفتار شدم
چون ندارم در این جسم به غیر از دل ناب
شاهدم گو که در جام رُخَت خوار شدم
ماه اگر جلوه کند در شب تاریک دلم
هم از آن نور خدا، جلوه این نار شدم
ناصرا دل بر آن شاهد زیبا تو بدار
که به یکدل بر آن شاهد و ساقی گرفتار شدم