شعر و داستان
دولت یار
سالها در طلب دولت یارم بگذشت
حکم ایزد چنان شد که به جانم بگذشت
محو بودم که بدانم همان وقت ظهور
همه عمرم به شب و روزش به ندانم بگذشت
چشم ها بر سر راه داشتمش تا نگرم
لیک امّا همه بی دولت یارم بگذشت
هر شبی تا به سحر دست تمنّا بلند
روزها هم به شبان درغم یارم بگذشت
یارم آمد به دل و بوسه مستانه بداد
شب تاریک دلم شاد به یارم بگذشت
هر شبی آید و یک جام نهد بر لب من
شب تاریک نماند چون که به یارم بگذشت
مه ندیدم بر آن بام بلند شبتان
همه شبها به طلب خواهی یارم بگذشت
گر نشد دولت یارم به ظهور نزدیک
شادم از خود که دلم با دل یارم بگذشت
شادمانم که شه دین به حکم ازلی
ابدالدهر بَرِ دولت یارم بگذشت
صائبا دل طلب وصل بدارش امروز
چون بیامد، غربت یارم بگذشت