اخلاقی - تربیتیتاریخیعرفانفلسفیمعارف قرآنیمقالات

حکمت هایی از داستان خضر(ع) و موسی(ع)

samamosدر داستان ملاقات موسی(ع) و خضر(ع) حکمت هایی است که در این جا به گوشه هایی از آن ها براساس درس های آیت الله جوادی آملی(مدظله العالی اشاره می شود. البته برخی از حکمت ها در عناوین دیگر چون علم رشدی و مانند آن آمده است که در این جا تکرار نمی شود. این مطالب البته با دخل و تصرفی همراه شده تا مفهوم کمی واضح تر در یک مدار مشخص و محور معین بیان شده باشد.

 

یک عمر در جستجوی استاد

نشانه های الهی میقات

چاشت ، پیش ناهار

نقش شیطان در نسیان آدمی

مجمع البحرین مکان ملاقات

ضرورت بازگشت پس از فهم خطا

مفهوم علم لدنی ، علم به حقایق و سابق و لاحق آن

مفهوم بین الامرین در جبر و اختیار

کارآمدی معارف در آخرت

دو منطقه ممنوع در ذات و صفات عینی خدا

باطن و ظاهر افعال ، تفاوت شریعت و حقیقت

نبوت رحمت خاص الهی

صاحب علم لدنی و صاحب منصب نبوت

تاویل افعال،‌ تذکاری از رفتار موسی

معرفت مقتضی التذاذ از عبادت

ویژگی های طالب علم

انعطاف پذیری از شروط کسب علم لدنی

اقسام سه گانه علوم و بی تاثیر دو قسم آن

راه عالم ربانی شدن

آسیب روحی و جسمی شیاطین به انسان

انسان پیامبر جنیان

رشد، هدف تعلیم و تعلم

ادب در درخواست علم رشدی

اسلامی گفتن و قارونی فکر کردن

صبر در یادگیری مطالب ناشناخته و مخالف

تعیین موضوع و مقدار آموزش از سوی استاد

اذن شاگرد از استاد در شاگردی

نقش استثنا در موفقیت و کامیابی انسان

قرآن منبع علم انسانی و علم الهی مدار تعلیم

نقش وساطت انسان بین خدا و جن

ضعف ادراکی جنیان و توانایی بدنی آنان

نقش اصلاب و ارحام در سرنوشت کودک

خضر راه، از سنت ها و وعده های الهی

شریعت اختصاصی انبیاء

وحی حکم و وحی فعل

بطلان تقدم مفضول بر فاضل

قداست ذاتی در کسب علم لدنی و معجزات و کرامات

نقش استعداد و صبر در کسب علم لدنی

سوال استفهام و سوال اعتراض

تفاوت عمل به تاویل و عمل به شریعت

علم از مقوله ذکر و تذکر یا از مقوله آموزش

علت تسیمه به خضر

درجات تفضیلی پیامبران: تمایزی و امتیازی

تفاوت محبوبیت و مصحلت

اعتراض به فعل نه فاعل

خبر علم شهودی یا حصولی

سابقه اعمال خضر در زندگی موسی و عهد الست

مفهوم احسن القصص

قول و فعل الهی در حد اعجاز

مفهوم رب زدنی علما

اعتراض موسی به فعل نه فاعل و غیرت دینی

یک قصه و سه اعتراض

سین تاخیر و تسویف یا تاکید و تحقیق

غیرت دینی و لزوم اعتراض برابر منکرات شرعی

اعتراض انسان در هنگام جهل

شریعت تا پایان راه

جواز مواخذه از نیسان اختیاری

اعمال خضر(ع) یادآوری زندگی موسی(ع)

ضیافت و استضافه عملی اخلاقی

سلام سنگ بر پیامبر

تفاوت تاویل و تفسیر

معنا و مفهوم وراء

ضرورت تعلم علوم باطنی

قلب عَقول و لسان سَئول

سؤال بر اساس حكمت و مصلحت

ماموریت الهی خضر در علنی کردن اسرار

آداب تعلیم و تعلم

کارگری واقعی موسی(ع) و خضر(ع)

تکدی ننگ و استضافه نیک

حوادث زندگی موسی (ع) در اعمال خضر(ع)

چهار عمل خضر(ع) تابع امر الهی

علم تاویل

حفظ شریعت عامل رسیدن به علم باطن

توجه انسان در اسناد فعل به خود و خدا

قریه بی قانونی و مدینه قانون گرا

عدم بقای نبوت خضر(ع)‌در زمان ما

ترک میزبانی نشانه لئامت

وراء به معنای متواری

تعلیم علم لدنی از واسطه هم سطح

علم تمام و کمال لدنی پیامبر(ص)

سوال استفهام حضرت موسی(ع)

سنت های الهی در بهره گیری از اسباب

ارتباط استوار علم تاویل و شریعت و اصل مشترک

ماموریت الهی خضر (ع)

پیامبر(ص) مظهر اسم اعظم الهی

علم عامل آرامش و صبر انسان

خضر زنده و تاویل کننده

صبر محور سخن خضر(ع)،‌نه فقدان استطاعت

تفسیر با محافظت بر عصمت پیامبران

فعل خلاف شریعت و فاعل معصوم

ماموریت و مسئولیت محدود عالم تاویلی

تفاوت صبر اسماعيل در مقابل ابراهيم و موسی در کنار خضر (سلام الله عليهم أجمعين)

وَإِذْ قَالَ مُوسَي لِفَتَاهُ لاَ أَبْرَحُ حَتَّي أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً (60) فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَعَ بَيْنِهِمَا نَسِيَا حُوتَهُمَا فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَباً (61) فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِينَا مِن سَفَرِنَا هذَا نَصَباً (62) قَالَ أَرَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنَا إِلَي الصَّخْرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ وَمَا أَنْسانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَن أَذْكُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَباً (63) قَالَ ذلِكَ مَا كُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا عَلَي آثَارِهِمَا قَصَصاً «64» فَوَجَدَا عَبْداً مِنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْماً (65)» قَالَ لَهُ مُوسَى هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلَى أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا ﴿٦٦﴾ قَالَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ﴿٦٧﴾ وَکَیْفَ تَصْبِرُ عَلَى مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا ﴿٦٨﴾ قَالَ سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ صَابِرًا وَلا أَعْصِی لَکَ أَمْرًا ﴿٦٩﴾ قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِی فَلا تَسْأَلْنِی عَنْ شَیْءٍ حَتَّى أُحْدِثَ لَکَ مِنْهُ ذِکْرًا ﴿٧٠﴾ فَانْطَلَقَا حَتَّى إِذَا رَکِبَا فِی السَّفِینَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَیْئًا إِمْرًا ﴿٧١﴾ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ﴿٧٢﴾ قَالَ لا تُؤَاخِذْنِی بِمَا نَسِیتُ وَلا تُرْهِقْنِی مِنْ أَمْرِی عُسْرًا ﴿٧٣﴾ فَانْطَلَقَا حَتَّى إِذَا لَقِیَا غُلامًا فَقَتَلَهُ قَالَ أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَکِیَّةً بِغَیْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَیْئًا نُکْرًا ﴿٧٤﴾ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ﴿٧٥﴾ قَالَ إِنْ سَأَلْتُکَ عَنْ شَیْءٍ بَعْدَهَا فَلا تُصَاحِبْنِی قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّی عُذْرًا ﴿٧٦﴾ فَانْطَلَقَا حَتَّى إِذَا أَتَیَا أَهْلَ قَرْیَةٍ اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا فَأَبَوْا أَنْ یُضَیِّفُوهُمَا فَوَجَدَا فِیهَا جِدَارًا یُرِیدُ أَنْ یَنْقَضَّ فَأَقَامَهُ قَالَ لَوْ شِئْتَ لاتَّخَذْتَ عَلَیْهِ أَجْرًا ﴿٧٧﴾ قَالَ هَذَا فِرَاقُ بَیْنِی وَبَیْنِکَ سَأُنَبِّئُکَ بِتَأْوِیلِ مَا لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَیْهِ صَبْرًا ﴿٧٨﴾ أَمَّا السَّفِینَةُ فَکَانَتْ لِمَسَاکِینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِیبَهَا وَکَانَ وَرَاءَهُمْ مَلِکٌ یَأْخُذُ کُلَّ سَفِینَةٍ غَصْبًا ﴿٧٩﴾ وَأَمَّا الْغُلامُ فَکَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَیْنِ فَخَشِینَا أَنْ یُرْهِقَهُمَا طُغْیَانًا وَکُفْرًا ﴿٨٠﴾ فَأَرَدْنَا أَنْ یُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَیْرًا مِنْهُ زَکَاةً وَأَقْرَبَ رُحْمًا ﴿٨١﴾ وَأَمَّا الْجِدَارُ فَکَانَ لِغُلامَیْنِ یَتِیمَیْنِ فِی الْمَدِینَةِ وَکَانَ تَحْتَهُ کَنْزٌ لَهُمَا وَکَانَ أَبُوهُمَا صَالِحًا فَأَرَادَ رَبُّکَ أَنْ یَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا وَیَسْتَخْرِجَا کَنْزَهُمَا رَحْمَةً مِنْ رَبِّکَ وَمَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِی ذَلِکَ تَأْوِیلُ مَا لَمْ تَسْطِعْ عَلَیْهِ صَبْرًا ﴿٨٢﴾

در داستان ملاقات موسی(ع) و خضر(ع) حکمت هایی است که در این جا به گوشه هایی از آن ها براساس درس های آیت الله جوادی آملی(مدظله العالی اشاره می شود. البته برخی از حکمت ها در عناوین دیگر چون علم رشدی و مانند آن آمده است که در این جا تکرار نمی شود. این مطالب البته با دخل و تصرفی همراه شده تا مفهوم کمی واضح تر در یک مدار مشخص و محور معین بیان شده باشد.

یک عمر در جستجوی استاد

حضرت موسی(ع) می فرماید از تلاش دست نمی کشم تا به این دیدار نایل شوم حتی اگر سالیانی دراز به طول انجامد. این که ایشان می فرمایند: حُقُب، یعنی به مدت قرن، یا هشتاد سال یا به معنای روزگار و دَهر طويل است. خداوند در باره برخی از کفار می فرماید که آنان را در دوزخ احقابی نگه می دارد. این سالیان و احقابي که عذاب دامنگير كفار مي‌شود يعني به معنای ساليان متمادي است. حضرت موساي كليم(ع) نیز گفت من بالأخره تا آنجا مي‌روم اگر آنجا آن صحنه ملاقات پيش آمد و رخ داد كه بسيار خوب می شود، وگرنه يك قرن هم كه شد من بايد راه بروم تا به استادم برسم. اين كه از مرحوم آقاي قاضي (رضوان الله عليه) يا امثال ایشان نقل شده است كه اگر كسي نيمي از عمر خود را صرف حركت و جستجو كند تا استادی شایسته را پيدا كند بر اساس همین تعبیر قرآنی است که حضرت موسی(ع) می فرماید من حُقب و هشتاد سالی يا قرنی هم كه شد به دنبال استاد مي‌گردم؛ چون آن علم مي‌ارزد که آدمی عمرش را برای یافتن استاد آن صرف کند؛ چرا که آن علم آدم را آرام مي‌كند پشت پرده ظواهر اعمال و ملکوت آن را به آدم نشان مي‌دهد.

نشانه های الهی میقات

در هر کاری باید انسان دنبال نشانه برود. در آموزه های قرآنی این معنا بارها تکرار می شود که هستی آیات و نشانه های خدا هستند و انسان تنها از راه نشانه هاست که می توان به حقایق دست یابد. از این روست که تفکر در دو دسته آیات آفاقی و انفسی مورد تاکید قرار گرفته است. انسانی که سیر و سیاحت در کوه و دشت و دریا می کند باید استاد علامت شناسی باشد و علامت ها را ردگیری و رهگیری کند تا به هدف برسد. در داستان میقات موسی(ع) و خضر(ع) یک نشانه بود که باید مورد توجه قرار می گرفت. آن ماهی که در سبد غذایی آنان بود، هم غذا بود و هم یک نشانه ای که ایشان می توانست محل ملاقات و ميقاتشان را دریابد. نشانه اين بود كه هر جا ماهي بيفتد اينها همان‌جا بايد یک دیگر را ملاقات كنند. از آن رو وقتی این ماهی افتاد و به شکل عجیبی در دریا رفت، آن همراه موسی دید ولی به عللی فراموش می کند که به حضرت بگوید. قرآن از آن حرکت ماهی به سربا و عجبا تعبیر کرده است: اصطلاح سارب به مسافر روز هم گفته می شود؛ مثلا می گویند: «سارب النهار و مُسْتَخْفِ بِالَّيْلِ» یعنی آن که آشکار در روز و شبانه مخفيانه حركت مي‌كند. این که گفته می شود: «تخلية السرب» يعني راه امن باشد. پس در آیه «وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَباً» یعنی ماهی به سرعت در دريا افتاد و اتّخاذ سبيل و راه كرد. البته همين كه چيزي از دست آدم در آب بيافتد این را مي‌گوييم در آب رفت؛ اين در آب رفتن به این معنای نیست كه زنده شد و رفت، البته اگر روايت معتبري باشد و دلالت كند بر اينكه اين ماهي زنده شد با قرآن هيچ مخالفتی ندارد؛ چون قرآن اصراري ندارد كه ماهی همان طور جامد و بي‌روح بود.

البته باید توجه داشت که اين ماهي، غذاي شام و ظهر و صبحانه ي آنها نبود بلکه ماهي يك آيت و علامتي بود كه ذات اقدس الهي به حضرت موسی(ع) داده بود و به او گفته كه اين ماهي را مي‌گيري پس هر جا اين ماهي در آب افتاد همان وقت و همان جا محل و زمان میقات شما است.

یعنی برای ملاقات باید نشانه‌اي باشد كه طبق آن نشانه آن بندهٴ صالح خدا را ملاقات كند. گاهي اين نشانه‌ها در بدن خود انسان پيش مي‌آيد نظير آنچه كه ذات اقدس الهي به زكريا(سلام الله عليه) وعده داد كه تو فرزنددار مي‌شوي. پس حضرت زكريا(ع) عرض كرد من پیر و ناتوان از زاد و ولد هستم: رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي وَاشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً؛ اما وعدهٴ الهي و اعجاز الهي امكان‌پذير است؛ پس آن حضرت(ع) گفت: علامت اين كار چيست؟ خداوند نیز فرمود: آيَتُكَ أَلاَّ تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاَثَ لَيَالٍ سَوِيّاً؛ نشانه تو آن است سه شبانه روز تمام در عين حال كه سالم هستي و هيچ مشكل طبّي در كام و زبان و دندان تو نيست ولی قدرت حرف زدن نداري و در این مدت فقط مي‌تواني مناجات ، ذكر ، دعا و عبادت داشته باشی، ولي نمي‌‌تواني با مردم حرف بزني. اين يك علامت است. پس وقتي وجود مبارك زكريا اين علامت را در خود احساس كرد فهميد آن بشارت نزديك است؛ اما گاهي هم علامت در خارج از بدن انسان است مثل آنچه كه براي وجود مبارك موساي كليم بود. خداوند این ماهی در دریا رفتن را علامت قرار داد؛ یعنی هر وقتی كه اين ماهي همراه تو به آب افتاد و رفت، همان‌جا ميقات و ملاقات شماست.

چاشت ، پیش ناهار

در اصطلاح عربی به اين غذايي كه در روز مي‌خورند غَداة مي‌گويند ؛ چنان که آن غذایی كه در شب مي‌خورند عشا مي‌گويند. اما چاشت همان ساعت تقريباً ده است. اين چاشت كه يك واژه فارسي است همان معناي ضُحاي عربي را مي‌فهماند «وَالضُّحَي» يعني قسم به ساعت تقريباً ده یعنی نزديكهاي ظهر؛ یعنی مقداري به ظهر مانده كه هوا خيلي شفاف و روشن است، آن‌ وقت از روز را چاشت مي‌گويند؛ یعنی كشاورزها غذايي را در آن موقع روز مي‌خورند چاشت مي‌گويند ؛ چرا که کشاورزها صبح زود شروع به كار مي‌كنند و تا ساعت ده این کار ادامه می یابد و سپس آن‌وقت روز یعنی ساعت 9 و 10 غذايي ميل مي‌كنند که به آن چاشت مي‌گويند. پس این چاشت غیر از ناهار است.

نقش شیطان در نسیان آدمی

شیطان عامل فراموشی انسان است. این که همراه موسی(ع) می گوید:«فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ» ؛ این جمله يعني يادم رفته كه جریان افتادن ورفتن ماهی را به شما عرض كنم نه اينكه ماهي فراموشم شد . سپس می گوید این که جریان عجیب ماهی را نگفتم به دلیل ایجاد نسیان از سوی شیطان بوده است: «وَمَا أَنْسانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَن أَذْكُرَهُ» یعنی شيطان نگذاشت كه من يادم بيايد و آن را فراموش کرم و از يادم رفته بود تا به عرض شما برسانم كه ميقات ما همين‌جا بود.

مجمع البحرین مکان ملاقات

از آن جایی که میقات همان جا نشانه بود، حضرت موساي كليم فرمود: «قَالَ ذلِكَ مَا كُنَّا نَبْغِ» یعنی آن كه ما به دنبالش مي‌گشتيم همين بود. يعني طلب ما همان بود که شیطان نگذاشت تو آن نشانه را به یاد بیاوری و مرا خبر دهی. این واژه بغی به معنا تجاوز و زیاده رویی و طلب آمده است: این که گفته می شود: «انّ الله سبحانه و تعالي يُحبّ بُغاة العلم؛ خداوند طلاب دانش را دوست می دارد؛ این «بَغي» همان معنای طلب است؛ پس باغيِ علم يعني طالب علم، و بُغاة العلم يعني طلبه‌ها، پس حضرت موسی (ع) می فرماید: ما مي‌خواستيم به بين‌البحرين برسيم و نشانی و علامت ما همين بود كه ماهي در دريا مي‌افتد. پس باید به دقت به همان جا بازگشت؛‌زیرا بین البحرین منطقه وسعی است که تنها با نشانه دقیق می توان آن را یافت.

ضرورت بازگشت پس از فهم خطا

هر کسی اشتباه ، خطا و نسیانی کرده باید به جبران آن ها بپردازد و سریع توبه کند. این در فکر یا عمل باشد می تواند موجب رهایی انسان از تبعات خطا و آثار سوء آن باشد. از آن جایی که این خطا و نیسان صورت گرفته باید آنان به سرعت به همان جا می رفتند و از همان راهي كه آمدند وعلامت پايشان در هر جایی بود باید به دنبال همان علامت پا برمی گشتند تا به آن صخره برسند :«فَارْتَدَّا عَلَي آثَارِهِمَا قَصَصاً» این واژه «ارتدّ» يعني «ارتجع» یعنی آنان رجوع كردند. واژه «قَصَص» هم به معنای دنبال كردن، پيروي كردن، متتابع بودن است. این که قصّه را قصّه مي‌گويند براي اين است كه چند مطلب متّصل منسجمِ پي در پي هم می آید. قصاص را هم از اين جهت قصاص مي‌گويند براي اينكه به دنبال آن قتل این قصاص و قتل می آید و یک قتل ابتدايي نيست؛ چون این قتل دوم پيرو آن اولی و تابع آن است و به دنباله ي آن مي‌آيد از اين جهت به آن قصاص مي‌گويند.

مفهوم علم لدنی ، علم به حقایق و سابق و لاحق آن

خداوند می فرماید: «فَوَجَدَا عَبْداً مِنْ عِبَادِنَا» یعنی حضرت موسی(ع) و آن جوان همراه اش یک بنده از بندگان ما را یافت. خصوصيّت اين بنده از بندگان خاصّ ما اين بود: «آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا؛ از نزد ما به او رحمت داده بودیم» و دیگر این که «وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْماً» ؛ از علم لدنی ما تعلیم دیده بود. پس هم از رحمت خاصّه و رحمت عنداللهي برخوردار بود كه ما به او داديم، و هم از علمِ لدنّي برخوردار شد كه معلّمش ما بوديم. پس تنها او اهل رحمت و زهد و مغفرت و عفو و صَفح و امثال ذلك نبود بلكه آنها كمالات حكمت عملي او بود و اينها هم كمالات حكمت نظري او، پس هم عليم بود هم رئوف بود، و هم عليم بود هم رحيم بود؛ یعنی هر دو كمال را داشت. منتها خداوند درباره ي رحمت تعبير به «عند» دارد و درباره ي علم تعبير به «لدن». قبلاً فرق بين «عند» و «لدن» گذشت. ما در فارسي وقتي چيزي نزد ما باشد؛ اعم از اينكه در دست ما باشد؛ مثلاً كتابي در دست ما باشد يا كتابي در قفسه ي كتابخانه ي ما باشد مي‌گوييم نزد ماست، یعنی می گویم: اين كتاب نزد ماست، اين كتاب پيش ماست؛ اما در عربي اين‌چنين نيست كه هر چيزي را چه نزديك و چه دور بگويند: «عنده» و یا بگويند: «لديه»، زیرا «لديه» ظاهراً در آنجایی است كه چیزی نقد و حاضر باشد ولی «عند» شايد از اين جهت اعم باشد كه هم با حضور سازگار است و هم با غيبت.

پس علم لدنّي آن علمي است كه متعلِّم باید بالا برود و شاگرد بلاواسطه از خداي سبحان بهره گیرد و علم را از سرچشمه آن ياد بگيرد؛ در این صورت است که این علم ، علم لدنی مي‌شود ، گرچه همه ي علوم را ذات اقدس الهي به انسان ياد مي‌دهد، چنان که فرمود: «عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ؛ به انسان آن چه نمی دانست آموختیم؛ (علق، ایه 5) اما گاهي انسان علم را از كتاب و استاد مي‌گيرد، و یا گاهي از شواهد ديگر و مانند آن اينها مي‌گيرد که در این صورت هيچ كدام از این علوم، علم لدنّي نيست؛ چرا که اولاً علم حصولي است، و ثانياً خطابردار است، و ثالثاً نظير آن آبهاي دست‌خورده است كه افكار و آراي ديگران هم در اين آب مي‌آيد، پس آب ناب نیست؛ ولی يك وقت است كه شخص به همراه اين نهر اين‌قدر مي‌رود تا به سرچشمه برسد و آنجا ديگر دست كسي به اين آن نرسيده، و یا دلو كسي یا طناب كسي به اين آب نرسيده و شخص مستقیم اين آب را از سرچشمه مي‌گيرد. این آب دیگر بدون اينكه مَشوب و آبِ ناب است؛ در این صورت است که آن آب و علم ، آب و علم لدنّي مي‌شود؛ چنان که علوم برای اولیای الهی و انبیا‌ی خدایی این گونه است که خداوند در آیه 6 سوره نمل فرموده است: «إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ»؛ يعني تو مكتب نرفتي و از كسي ياد نگرفتي و یا از كتابي بهره نبردي بلکه خودت بالا آمدي و لدي‌اللهي شدي و آنجا بلاواسطه علم ياد گرفتي، پس قهراً علم حضوري مي‌شود نه حصولي، و هم چنین قهراً علم خالص مي‌شود نه علم مشوب، و یا علم حق مي‌شود نه علمي كه احياناً باطل او را همراهي است.

البته باید توجه داشت که علم لدنّي علمي در برابر فقه و اصول و فلسفه و كلام و عرفان نيست؛ بلکه همين علوم است منتها اين علم اگر در كتاب و درس و بحث باشد اين ديگر لدنّي ولدي‌اللهي نيست ؛ اما اگر همه ي اين علوم هر كدام از اينها از سرچشمه گرفته شود علم لدنّي مي‌شود. پس همين فقهي كه ما از وجود مبارك پيغمبر مي‌شنيديم كه فرمود: «صلّوا كما رأيتموني اُصلّي»( بحارالأنوار، ج82، ص279) یا همين احكام صلات را وجود مبارك حضرت در معراج «مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ» ياد گرفت، این علوم فقه لدنّي شده است؛ چنان که حكمتش هم حکمت لدنّي است، و نیز حقوق و اخلاقش نیز لدنّي است.

پس آن علم لدنّي علمي نیست كه موضوع یا محمول و مسائل ومبادي داشته باشد ، و یا در قبال اينها باشد مثلاً ما يك علم فقه و اصول داريم و يك علم لدنّي ؛ زیرا اين‌چنين نيست، بلکه همه ي اين علوم هر كدام از اينها كه حق است اگر از لدن و نزد ذات اقدس الهي گرفته شد علم لدنّي مي‌شود چون از آنجا آمده با مِلاكات ، اسرار و احكام آن همراه است.

پس ما آنچه را كه در كتابها مي‌خوانيم اين است كه چه چيزي واجب است و چه چيزي حرام، اما از دو حاشيه‌اش بي‌خبريم : 1. ابن که چرا حلال و حرام است؟ ؛ 2. این که بعد چه خواهد شد؟ ما این دو را نمي‌دانيم، اما آن علم لدنّي دو حاشيه اين علوم را هم تشريح مي‌كند و مي‌گويد چرا فلان شيء حلال است و به چه دليل فلان شيء حرام است و این كه بعد اين حلال و حرام در قيامت به چه صورت در مي‌آيد؟ آنچه كه در قيامت ظهور مي‌كند تكوين حقيقت است يا بهشت است يا جهنم، آنچه كه به عنوان ملاكات است تكوين است و حقيقت، آنچه در وسطهاست همان علوم اعتباري و بايد و نبايدهای اعتباری است. اين بايد و نبايد اعتباري هم مسبوق به آن تكوين است، و هم ملحوق به اين تكوين. ما در كتابهاي عقلي اينها را باور مي‌كنيم و ايمان مي‌آوريم بازعلمِ كتابي مي‌شود اما آنها هم ملاك را مي‌بينند كه آ‌ن ملاك باعث وجوب و حرمت مي‌شود، هم ثمر را مي‌بينند كه در بيانات نوراني حضرت امير هست که فرمود: «هُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْرَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْرَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُعَذَّبُونَ» كه تازه اين مقام «كأنّ» است.( نهج‌البلاغه، خطبه 193) الآن هم عده‌اي مي‌گفتند ما عُواي اهل جهنّم يعني زوزه ي سگان جهنّم را مي‌شنويم.

پس اين واقعيّتي است كه مسبوق به حقيقت و ملحوق به حقيقت است و وسطها امر اعتباري است. بالأخره ما در عالَم اعتبار با قانون داريم زندگي مي‌كنيم و قانون مجموعه ای از بايد و نبايد است. اگر بشری كه با اعتبارات زندگي مي‌كند را بخواهند هدايت كنند بايد بگويند: چه چيزي بايد وچه چيزي نبايد. منتها اين بايد و نبايد را يا از رسوبات و رسومات و فرهنگ و عادات و آداب مردمي مي‌گيرند كه اعتباري ندارد يا نه، از حقايق تكويني تلقّي مي‌كنند كه انبيا آوردند ؛ چون از يك سو مسبوق به حقيقت است ، و از يك سو ملحوق به حقيقت است ، پس عالِمان علوم لدنّي از یک طرف هم سابقه ي اين احكام را مي‌بينند و ذات اقدس الهي هم لاحقه‌اش را.

مفهوم بین الامرین در جبر و اختیار

از چيزهايي كه دههابار گفته شده یکی همين مسئله جبر و تفويض است که در سوره ي مباركه ي «نساء» مفصّل بحث شد؛ زیرا خداوند در آنجا می فرماید: «وَإِن تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِندِ اللّهِ وَإِن تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِن عِندِكَ قُلْ كُلٌّ مِنْ عِندِ اللّهِ فَمَالِ هؤُلاَءِ الْقَوْمِ لاَ يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً».(نساء، آیه 78)

در آنجا فرق بين «من عند الله» و «من الله» مشخص شد. این که حَسنات هم «من الله» و هم «من عند الله» است ، اما سيّئات «من عند الله» هست، ولي «من الله» نيست.

دیگر آن که ما يك جبر عِلّي و معلولی فلسفی و منطقی داريم كه آن حق است ؛ زیرا «الشيء ما لم يَجب لم يوجب». ولی یک جبري هم در مقابل تفويض داريم كه این جبر از مصادیق بيّن‌الغي است ؛ چرا که از نظر اصول اسلام، «امر بين الأمرين» است. البته این امر، تلفيقي از جبر و تفويض نيست؛ چون جبر هر جا پا گذاشت، آن باطل است؛ چنان که تفويض هر جا پا گذاشت باطل است؛ یعنی نظر اسلام این است که نه جبر و نه تفویض است؛ چون نسبت میان جبر و تفویض، نسبت نقيضين نيست؛ زیرا رفع هر دو ممكن است.

کارآمدی معارف در آخرت

اين علومي كه ما در اقسام و اشکال گوناگون به عنوان علم فقه و اصول و منطق و فلسفه مي‌خوانيم، اينها در قيامت برای ما هیچ كارآمدی ندارد. سرّش اين است که اگر كسي چند دوره مكاسب، كفايه و رسائل گفت، وقتي به دوران سالمندي و كهنسالي در خود دنيا فرا رسيد و یا خسته شد و اينها را ده، بيست سال كنار گذاشت و درس نگويد ، همه چيز از يادش مي‌رود. اين علوم اين طور است؛ حال فقه باشد یا فلسفه باشد؛ زیرا وقتي آدم تمرين و درس و بحث نداشته باشد از يادش مي‌رود. همه ي اين علوم بعد از مرگ این گونه از ياد ما مي‌رود.

اما علوم دیگر مانند مباحث و مسایلی معاد، قیامت،‌معاد، برزخ، نشر کتاب، نامه اعمال، درجات بهشت و درکات دوزخ و همه اين بحثهايي كه مربوط به اين معارف است وقتي مُرديم اين علم حصولي ها حضوري مي‌شود و هر لحظه شفاف‌تر و روشن‌تر مشهود ما مي‌شود و آن معقولات ذهني ما مشهودات خارجي مي‌شود. بنابراين هرگز از يادمان نمي‌رود و آ‌ن كاملاً مشهود است.

دو منطقه ممنوع در ذات و صفات عینی خدا

ذات اقدس الهي به ذهن كسي نمي‌آيد ولي ما مع ذلك او را عبادت مي‌كنيم. در توحيد مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) اين روايت نوراني از وجود مبارك معصوم(عليه السلام) هست كه كسي به ايشان اشكال مي‌كند كه اگر ما به خدا دسترسي نداريم پس چطور او را عبادت مي‌كنيم؟ حضرت(ع) فرمود: اگر اين اشكالي كه شما مي‌كنيد كه «لكان التوحيد عنّا مرتفعا»؛ ولی ما به همين مقدار موظّفيم.( التوحيد، ص245)

توضیح مطلب اين است كه ما درباره ي اسماي الهي و صفات الهي و صفات فعلي‌اش كاملاً درك داريم؛ یعنی هم عرفا اهل شهودند و هم حكما و متكلّمان و مؤمنان اهل درك‌اند و ما اينها را درك مي‌كنيم؛ اما نسبت به آن هويّت مطلقه ما تنها مفاهيم حصولي داريم و مي‌گوييم آن هويّت مطلقه حق است، زیرا بسيط‌الحقيقه است و همه ي كمالات را داراست و جزء ندارد. ما همه ي اين الفاظ را مي‌گوييم که اين الفاظ مفاهيمي دارد و هم چنین ما اين مفاهيم را مي‌فهميم و مي‌گوييم اين مفاهيم مصداق دارد. ولی ما آن مصداقي را كه نمي‌دانيم عبادت مي‌كنيم براي اينكه آن مصداق كه به ذهن نمي‌آيد بلکه ما مفهوم الله واجب الوجود، بسيط الحقيقه، لا شريك له، صَمد، لم يلد، لم يولد اينها مفهوم‌اند و اينها كه ماهيّت نيستند. معاذ الله اگر اينها ماهيّت بودند يعني ـ معاذ الله ـ خدا جنس و فصل داشت، یا مركّب بود ، اين به ذهن مي‌آمد؛ یعنی ما درخت و شجر را به خوبي درك مي‌كنيم، حجر و سنگ را به خوبي درك مي‌كنيم؛ يعني انسان مي‌تواند معناي شجر و حجر را به خوبي درك كند البته بعضيها اشتباه مي‌كنند ولی بعضي درك مي‌كنند؛ یعنی آن مهندس كشاورزي واقعاً درخت را درك مي‌كند و حتی درخت مي‌سازد و درخت را مي‌پروراند و همه ي بيماريهاي درخت را نیز تشخيص مي‌دهد و همه ي راه درمان و باروري درخت را تشخيص مي‌دهد. پس درخت را درك مي‌كند؛ چون درخت و شجر ماهيّت دارد و ماهيّت به ذهن مي‌آيد. اينكه گفتند: «للشيء غير الكون في الأعيان *** كونٌ بنفسه لدي الأذهان»؛ یعنی برای آنها ماهيّت است که هم وجود عینی دارد و هم وجود ذهنی دارد؛ اما مفهوم كه مصداق دارد ولی فرد ندارد. پس اول بايد معلوم بشود كه مفهوم چيست؟ ماهيّت چيست؟ وجود چيست؟ پس باید گفت مفهوم، مصداق دارد ولی فرد ندارد. پس اگر مفهوم است ممكن است آنكه در ذهن ماست مفهوم باشد و آنكه در خارج است مصداق باشد ؛ چون مصداق حقيقتِ خارجيّت عين ذات اوست و این حقیقت خارجی اصلاً به ذهن نمي‌آيد ؛ منتها مفهوم يك صورت مرآتيه‌اي است و بر اساس آن ما مي‌گوييم اين بسيط‌الحقيقه و یا اين واجب كه كمالات نامتناهي دارد و درك نمي‌شود مصداقي دارد كه ما از راه اين مفهوم به آن مصداق مي‌گوييم «إِيِّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ»یعنی ما غير از اين راهي هم نداريم. پس اگر آن مصداق فرد بود نظير شجر و دارای ماهیت، اين به ذهن مي‌آمد ولی در این صورت معاذ الله ماهيّت مي‌شد ، ولي می دانیم که خارج بودن و واقعيّت عين حقيقت اوست. پس اگر چيزي واقعيّتش عين حقيقت اوست این ديگر به ذهن نمي‌آيد. حال دركِ ما از واجب‌تعالي همين مقدار خواهد بود.

باطن و ظاهر افعال ، تفاوت شریعت و حقیقت

ممکن است این پرسش مطرح شود که چطور مي‌شود وجود مبارك موساي كليم با اينكه از انبياي اولواالعزم و دارای معجزات فراوان و «تِسْعَ آيَاتٍ بَيِّنَاتِ» است این چنین شخصی چگونه شاگردي كسي را بكند؟ اين هم يك استبعاد صرف است و دلیلی برای نفی شاگردی نداریم؛ چون علوم الهي به دو دسته ظاهری و باطنی بخش می شود: بخشي‌اش به باطن و بخشي به ظاهر برمي‌گردد. وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) از انبياي اولواالعزم بود و اين «مما لا ريب فيه» است و هم چنین همه ي احكام شريعتي كه لازم بود ذات اقدس الهي به آن حضرت آموخت، آموخته و او می داند، در این مطلب هم حرفي نيست؛ اما نخست این که همه ي احكام و حِكم همان امور ظاهري است يا تأويلات و امور باطني هم هست ، دوم این که آيا همه ي امور را دفعتاً واحدتاً به وجود مبارك موساي كليم آموخت يا به تدريج آيات تورات نازل مي‌شد؟ این ها مسایلی است که نمی توان به سادگی اثبات و انکار.

این تعلیمات الهی هماره مستقیم نیست؛ زیرا گاهي به وسيله ي فرشته‌ها، و گاهي به وسيله ي انسانهايي است كه جزء اولياي الهي‌اند. پس اگر وجود مبارك موساي كليم از انبياي اولواالعزم است – چه اينكه هست – معنايش اين نيست كه همه ي علوم را دفعتاً واحدتاً تلقّي كرده است، بلکه به تدريج در طيّ مدت عمر پربركتش احكام الهي نازل مي‌شد و او دریافت می کرد. از سوی دیگر آن علوم خضری، یک سلسله امور مربوط به مصالح خفيّه و باطن اين عالَم است. ایشان این دسته از علوم از عالم ربانی آموخت. البته آن حضرت(ع) مامور بود تا به حکم شریعت عمل کند؛ و اينكه مي‌گوييم وقتي وجود مبارك وليّ عصر(ارواحنا فداه) ظهور كرد برابر علم باطن و علم غيبي و ملكوتي عمل مي‌كند، آن یک بحث دیگراست وگرنه فعلاً آن‌ طوري كه در دنيا بنا بر حكومت آنها و قضا و داوري و فتواي آنهاست همين علم شريعت است که بر اساس آن قضاوت و داوری می شود: انما اقضی بالایمان و البینات. اما آن علم غيبي و علم ملكوتي و یا علم ماورايي ، جزء منابع حكم فقهي و حکم قضایی نيست.

اگر در نظر حكم شريعت بخواهیم قضاوت کنیم باید براساس همان حکم موسی(ع) عمل کنیم؛ زیرا سه‌ مسئله شرعي كه در سفر آنان اتفاق افتاده یعنی قتل آن جوان، سوراخ كردن كشتي، و دیوارچینی یعنی چيدن آن ديوارِ در شُرف انهدام، بر اساس حکم شریعت همان سخن موسی(ع) است، ولی مساله این جاست که عالم ربانی بر اساس حکم باطن عمل می کرد و مامور به باطن بود نه ظاهر.

نبوت رحمت خاص الهی

در تعبیر قرآنی از عالم ربانی یا همان خضر(ع)، به عنوان دارنده رحمت الهی معرفی شده است. منظور از رحمت همان رحمت ويژه است كه به نام نبوّت باشد که در سوره ي مباركه ي «زخرف» آيه ي 31 به بعد اين عبارت است: «أَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ». بنابراین، اين نبوّت يك رحمت ويژه است و به دست آنها نيست تا بگويند كه اين براي سرمايه‌دارهاست یا غیر آن ها. در این جا شاید مراد از رحمتی که به عالم ربانی داده شده باشد، همان رحمت خاص یعنی نبوت باشد.

صاحب علم لدنی و صاحب منصب نبوت

به سخن دیگر همان طوری گذشت، ایشان دارای علم لدنّي بود که خداوند به او آموخت: «وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْماً». شايد بتوان درجه ي اين علم را از درجه ي آن رحمت بالاتر دانست؛ چون رحمت «مِّنْ عِندِ اللَّهِ» است؛ ولي این علم «مِن لدي الله» است. آن «لدي الله» قُرب و حضور بيشتري را مي‌فهماند؛ ولي بالأخره كسي كه داراي علم لدنّي است بايد صاحب منصب نبوّت و امثال ذلك نیز باشد.

پس آن عالم ربانی يك شخصيت ممتاز الهي و داراي سِمتي عالی بود؛ زیرا در آیات قرآنی سه قرينه بر عظمت شخصیتی او آمده است: 1. «آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا» ؛ 2. «عَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْماً» ؛ 3. «هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَي أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً» . یعنی هم از رحمت خاص برخوردار بود و هم علم لدنی داشت و هم علم رشدی داشت که پیامبری اولوالعزم مامور بود تا از او پیروی و اتباع کند.

تاویل افعال،‌ تذکاری از رفتار موسی

به نظر می رسد که این علم رشدی که مامور بود تا حضرت موسی(ع) بیاموزد، سه تذکار و خاطره سازی از زندگی خود اوست؛ یعنی 1. كسي كه خودش در دوران كودكي افتاده در آن درياي موّاج و سالم در رفته ، حالا مي‌گويد «لتُغْرِقَ أَهْلَهَا؛ می خواهی کشتی نشینان را غرق کنی؟ 2. و کسی که خودش هم مشتی زده و كسي را كُشته ، حالا براي احياي حق مي‌گويد: «أَقَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ؛ چرا بی گناهی را کشتی؟» 3. و یا کسی که خودش كارگري بی مزد دختران شعيب کرده و آب‌كِشي رايگان در كمال فقر داشت، حالا می گوید:«لَوْ شِئْتَ لَأتَّخَذْتَ؛ چرا مزدی نگرفتی؟

معرفت مقتضی التذاذ از عبادت

این که چرا از عبادت لذّت نمي‌بريم؟ نبايد گفت چون ما كه گناه كرده ايم از عبادت لذت نمي‌بريم؛ زیرا جوانها كه تازه بالغ شده اند با آن که گناهی نکرده اند، آنان هم از عبادت لذت نمی برند. پس این که گفته شود چرا جوانان از عبادت لذّت نمي‌برند با اينكه معصيتی نكرده اند؟ باید گفت آنها چون حديث العهد بالفطرت و الاسلام‌اند به همان اندازه خودشان لذت مي‌برند.

اما در پاسخ به سوال اصلی که چرا از عبادت لذت نمی بریم، باید گفت لذت بردن از عبادت به دو عنصر محوري نيازمند است: 1. وجود مقتضي، 2. رفع مانع.

با آن که جوانان مانع چون گناه ندارند ، اما مقتضي التذاذ در آنان وجود ندارد؛ زیرا مقتضی اصلی در التذاذ از عبادت همان معرفت است؛ یعنی آدم خدا را بشناسد و نسبت به او معرفت داشته باشد؟ این که او چطور به ما نزديك است؟ و ما چطور در مائده الهي هستيم؟ این که ما چطور در درست قدرت او هستيم؟ و این که خداوند چطوری يك قطره منی را به اين صورت زیبا در آورده است. اين‌گونه از معارف و مانند آن چون مالکیت، ربوبیت، قدرت،‌حکمت،‌علم خداوند باعث مي‌شود كه انسان از قرب الهي لذّت ببرد؛ مثلا وقتی كسي احسانی مختصري نسبت به ما بكند ما به او مِهر مي‌ورزيم، با خودمان این را حل کرده باشیم که خداوند كسي است كه تمام هويّت ما را حدوثاً و بقائاً در اختيار دارد؛ حالا چگونه به او علاقه‌ نداشته باشيم و از مناجات با او لذّت نبريم. پس باید گفت که لذّت نبردن انسان از عبادت دو دلیل می تواند داشت باشد: یکی آن که مقتضی یعنی معرفت نیست، یا معرفت هست ولی گناه کرده ایم و برای ارتباط و التذاد مانع تراشیده ایم. در جوانان معرفت نیست و در پیران گناه است که مانع التذاذ می شود؛ اما وقتی هر دو جمع شد آن گاه از عبادت لذت خواهیم برد. به هر حال تنها رفع مانع كافي نيست، بلکه وجود مقتضي هم شرط است.

ویژگی های طالب علم

از داستان موسی(ع) و خضر (ع) می فهمیم که طلب علم لازم است هر چند که با خستگي سفر همراه باشد. هم چنین طلب علم لازم است هر چند كه با برگشت به جايي باشد كه قبلاً بودیم و اين رنج ها را بايد در راه طلبگی تحمل کرد. هم چنین طلب علم لازم است ولی انسان در اثناي طرح بحث به استاد و معلم اشكال و سؤال نكند و بگذارد تا در وقتش توضیح بخواهد. عجله نکند و صبر داشته باشد. اينها روش های دانشجویی و راههايي است كه ذات اقدس الهي با نقل اين داستان به انسان ياد مي‌دهد.

انعطاف پذیری از شروط کسب علم لدنی

مطلب ديگر اينكه لَدُنْ يعني نزد. البته این معنا با آن معنای اصلی لَدْن بر طبق نقل ابن‌فارس هماهنگ است. واژه لدن در اصل به شاخهٴ نرم و لطيف و انعطاف‌پذير مي‌گويند؛ یعنی لَدْن به آن شاخهٴ خشك و متصّلب يا چوب خشك گفته نمی شود،‌بلکه به شاخه‌اي كه به هر سبك که بخواهي بتوانی آن را خم کرده و منعطف ‌كني و بالا و پايين بياري وخم و راست كني مي‌گويند. پس كسي به لدُن مي‌رسد كه در دست ذات اقدس الهي اين‌چنين نرم و منعطف و قابل انعطاف باشد؛ یعنی قلبش اين‌چنين باشد كه خداي سبحان او را اين طوری بپروراند تا به او علم لدنّي عطا بكند.

اقسام سه گانه علوم و بی تاثیر دو قسم آن

علم را به سه قِسم و طبقه تقسيم كرده اند:علمِ عقلي ، علمِ حالي و علم سرّي. البته علم سرّي در اختيار كسي نيست. اما علم عقلي همين علم حكمت ، فقه است و اصول است؛ یعنی علومی كه یا معقولات تكويني يا اعتباري‌اند و هماره با براهين همراه‌اند. البته از آن جایی که انسان در این علوم، با اين اصول و قواعد و براهين و مفاهيم سروكار دارد ، در مقام عمل ممكن است بر اساس آن عمل بكند يا عمل نكند؛ سرّ اينكه ما عالِم بي‌عمل داريم براي اينكه سرو کار ما با این دو قسم علوم است که با مفاهیم سار و کار دارد و شکی نیست که از مفهوم كاري ساخته نيست.

راه عالم ربانی شدن

خداوند در آیه 79 سوره آل عمران می فرماید:كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِمَا كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتَابَ وَبِمَا كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ؛ یعنی ما باید ربانی شویم و راه عالم ربانی شدن را نیز بیان کرده است. در این آیه آمده که عالِم ربّاني شدن انسان از راه همين درس و بحث است ؛ یعنی چيزهايي را درس مي‌گوييد، و چيزهايي را نیز تعليم مي‌دهيد. پس با همين علوم حصولي نیز مي‌توانيد عالم ربّاني شويد؛ يعني انسان آنچه را كه فهميده می تواند از همین فهمیده هایش عالم ربانی شود؛ هر چند که ممكن است بالأخره چهار جا اشتباه نیز كرده باشد؛ زیرا معصوم نیست؛ ولي همان چهار جايي كه اشتباه كرده باز هم مأجور است؛ چون روش‌مندانه رفته است.

اگر انسان چیزی را فهميده و آن فهميده‌ها را به جانِ خود گِره بزند و بدان معتقد شود آن علم رايج حوزوی و دانشگاهی ، علمِ حال او مي‌شود و وقتي اين علم حال شد آن‌وقت در نماز شب نمي‌شود اين را نگه داشت، و هم چنین در روزه‌هاي مستحبي نمي‌شود اين را نگه داشت. چنین کسی از گناه به عنوان يك لَجن فاصله مي‌گيرد ؛ یعنی فاصله گرفتن برای این نیست که ترس از آینده دارد و این كه به جهنّم مي‌رود، بلکه چون باطن گناه را می بیند و باطنِ گناه حقيقتاً برای او زباله و بدبوست از آن پرهیز می کند. چنین شخصی اين بيان نوراني پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را به خوبي درك مي‌كند كه فرمود: «تعطّروا بالإستغفار لا تفضحنّكم روائح الذّنوب؛ خودتان را با استغفار معطّر كنيد وگرنه بوي بد گناه رسوايتان مي‌كند.( بحارالانوار، ج 7، ص 278)

اين بو را چه كسي بايد استشمام بكند؟ کسی که به علمش عمل می کند. البته برخی بد و خوب را از کیلومترها فاصله هم تشخیص م یدهد؛ یعنی يك وقت است كه يعقوبي است که از فاصلهٴ هشتاد فرسخي بو مي‌شنود؛ البته این که بو را شامّه اش استشمام مي‌كند ،اين شامّه همان شامّهٴ فيزيكي در علم تجربي نيست ،‌بلکه شامه قلب است؛ چرا که برای او شهودی است از این روست که با جملهٴ اسميه و چند تأكيد این درک و شهود خود را بیان می کند و می فرماید:«إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْلاَ أَن تُفَنِّدُونِ؛ من بوی یوسف را می یابم اگر مرا انکار نکنید.»

آسیب روحی و جسمی شیاطین به انسان

در آیه دارد که شیطان موجب نسیان موسی(ع) و جوان همراهش شد؛ البته باید متذکر شد که شيطان در وجود مبارك موساي كليم(ع) اثر نكرده است، ‌بلکه در همراهش یعنی فَتی و خدمتگزارش اثر گذاشته است؛ چون شيطان از جن است اين آثار را دارد و مي‌تواند تأثير فيزيكي هم داشته باشد. البته با استعاذه به خدا ، كساني كه مبتلا هستند خدا نجات مي‌دهد. شما مي‌بينيد بعضي از کسانی از زن و مرد گرفتارند و جنها به اينها آسيب مي‌رساند ، اين بيچاره‌ها ناله مي‌كنند ولی منتها كسي نيست كه مشكل اينها را حل بكند. بر اساس آیات قرآنی از جمله «شَارِكْهُمْ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلاَدِ» اينها مي‌گويند: ما مي‌بينيم که جن مي‌آيد در كنار بستر ما مي‌آرمد. بنابراين جنیان و شیاطین وجود خارجي دارند و اثر مي‌گذارند ، چنان که خداوند می فرماید که ایوب (ع) دچار مس همین افراد شد و مبتلا گشت: مَسَّنِيَ الشَّيْطَانُ بِنُصْبٍ وَعَذَابٍ.

پس اين‌چنين نيست كه جنیان فقط از راه خاطرات اثر بگذارد؛ البته همان طوري كه خداوند فرمود:«وَيَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ الْحَقِّ»، ممكن است انبياي را كفار از انسان و جن بکشند و شهيد كنند. همان طوری كفار از جن هم ممكن است بهٴ بدنِ انبيا آسيب برسانند. پس اگر شكستن دندان وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به دست كفّار يك امرِ امكان‌پذيری باشد که هست، آسيب رساندنِ آنان به بدنِ يك پيامبر شدنی است؛ هر چند که آنان نمی توانند به روح پيغمبر و مجراي وحي ایشان آسیب برسانند، ولی به بدن پيغمبر مثل ايّوب(سلام الله عليه) آسیب رساندند و چنان که خداوند نقل کرده این به دست کفار و شیاطین جنی بوده است: «أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطَانُ بِنُصْبٍ وَعَذَابٍ»؛ چون این شیاطین از جن است و اين آسيب های بدنی را مي‌رسانند. البته جنیان مسلمان و کافر دارند و مسلمانانشان مزاحم كسي نيستند ولی كفارشان مثل همين كفارِ انس مزاحم‌اند. بنابراين همان طوري كه انسان كافر و مؤمن دارد و كافرش مزاحم مومن است آنها هم كافر و مؤمن دارند و كافرش مزاحم مومن است ، منتها این کافر در حوزهٴ بدن ايذاء و آسيبي مي‌رسانند و در حوزه‌هاي ديگر چون روح و روان نمی توانند، مگر آن که خود شخص خودش را به آنان بفروشد و برده و بنده آنان شود که در این صورت روح روانش نیز در اختیار شیاطین جنی قرار می گیرد.

انسان پیامبر جنیان

ظاهر آیات و روایات آن است که جنیان از خودشان پیامبری ندارند بلکه پیامبر ایشان از انسان هاست. البته خداوند در آيات 128 تا 130سورهٴ مباركهٴ «انعام» فرموده است:« وَيَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً يَامَعْشَرَ الْجِنِّ قَدِ اسْتَكْثَرْتُم مِنَ الْإِنْسِ يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ أَلَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آيَاتِي ؛ ای معشر جن و انس آیا از جنس شما رسولی نیامد؟» ظاهر آیه اين است که براي هر دو گروه انبيا آمده است.

اما معناي آیه اين نيست كه از هر صنفي پيامبری آمده است؛ چرا که این خطاب خداوند در قیامت به جن و انس مانند خطاب ذات اقدس الهي به زن و مرد است که: مگر پيامبري از شما نيامده است يعني پیامبری از شما انسانها نیامده است؟ پس مراد این نیست که پيامبر دو قِسم است: يك قسم از زنها و يك قسمت از مردها . پس در آیه انعام نیز مراد از این که فرمود: «أَلَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنكُمْ»؛ معنايش اين نيست كه از هر صنف انس و جن پيامبر آمده باشد،‌بلکه مراد این است که برای شما پیامبری آمده است که از جنس انسان بوده است. این مطلب در آیات سوره جن به خوبی بیان شده است؛ زیرا آنان از حضرت موسی(ع) و تورات سخن به میان می آورند و سپس می گویند که پیامبری دیگر فرستاده شده و کتابی آورده است که باید به آن ایمان آورد.

رشد، هدف تعلیم و تعلم

هدف اصلي تعليم و تعلّم بر اساس آیات سوره کهف رشدی است که در برابر سَفه قرار دارد. یعنی رشدي كه قرآن كريم مي‌گويد در برابر سَفه است. خداوند دربارهٴ ابراهيم خليل دارد «وَلَقَدْ آتَيْنَا إِبْرَاهِيمَ رُشْدَهُ مِن قَبْلُ».

بر اساس آیات قرآنی، ذات اقدس الهي رشد را مجموع صفات ثبوتي و سلبي مؤمنان كامل مي‌داند. خداوند اوصاف پنج گانه ثبوتي و سلبي دربارهٴ افراد رشيد را در سورهٴ «حجرات» مشخص كرده و فرموده است: وَلكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ أُولئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ.

این «حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ» يعني كسي که به ايمان دل ببندد ولی نه به عنوان یک تكليف «حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ» و این که همين ايمان زيور او هم باشد «وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ». اينها جزء صفات ثبوتي مؤمنان است. سپس می فرماید: وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ». اينها نیز جزء اوصاف سلبي است پس در پایان آیه با عنوان «أُولئِكَ» كه جامع آن اوصاف ثبوتي سلبي‌اند می فرماید:« هُمُ الرَّاشِدُونَ».

پس خداي سبحان رشد را به ابراهيم خليل داد و در ضمن آن نیز رشيدها را هم معرفي كرد كه داراي اوصاف ثبوتي و سلبي‌اند و سپس بیان کرد که محور تعليم و تعلّم هم رشد است؛ یعنی شخصی وارد حوزه يا دانشگاه مي‌شود براي اينكه رشد پيدا كند باید تحصیل کند نه براي اينكه مدرك پيدا كند، نه براي اينكه عالِم بشود. رشد همان مجموع عقد و عقيده است، یعنی مجموع آن گِره‌اي است كه بين موضوع و محمول در فضاي علم مي‌خورد و گِره‌اي است كه عصارهٴ قضيه را به جان مي‌بندد. در مسئلهٴ ايمان اين مجموع مي‌شود همان رشد است.

ادب در درخواست علم رشدی

حضرت موسی(ع) نیز در بیان درخواستی که از عالم ربانی دارد می فرماید: آیا من پيرو شما بشوم تا رشيد بشوم :«هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَي أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً». در این عبارت ادب گفتارشان نیز محفوظ است؛ زیرا نگفت: هر چه بلدي به من بگو؛ زیرا اين «مِن» تبعيض را اينجا حفظ كرده و فرموده است: «تُعَلِّمَنِ مِمَّا» و نفرمود: «ما»؛ یعنی هر چه بلدي به من بگو، بلکه مقداري از آنچه بلدي را به من بگو. اين ادبِ در تعلّم است.

اسلامی گفتن و قارونی فکر کردن

برخی اسلامي حرف مي‌زنند ولی قاروني فكر مي‌كنند. مثلا مي‌گويد: من خودم سي، چهل سال در حوزه يا دانشگاه بودم و درس خواندم و عالِم شدم، یعنی خودم زحمت كشيدم و عالِم شدم. این سخن غير از حرف قارون، حرف ديگري نيست. قارون نیز درباره ثروتی که اندوخته بود می گفت: من زحمت كشيدم و مال پيدا كردم: «إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلَي عِلْمٍ عِندِي» . اما اگر آدم اين طور حرف بزند و بگويد : خدا را شكر كه اين عنايت را كرد تا آموختم، و لحظه به لحظه به ما توفيق داد و ما را به اين نعمت متنعّم كرد، این سخن قرآنی و توحیدی است.

اگر كسي بگويد: آنچه بلدي يا آنچه خودت ياد گرفتي به من بگو! اين راهِ تعلّم نيست، بلکه راه تعلّم اين است كه آنچه را كه به تو ياد داده اند، يك مقدارش را هم به من یاد بده ! حضرت موسی (ع) نگفت: «ممّا تعلم أو ممّا عَلمتَ» بلکه فرمود: «مِمَّا عُلِّمْتَ» یعنی شما هم بالأخره شاگردي كردي و از جايي ياد گرفتي، از آن یاد گرفته هایت به ما بیاموز! یعنی مقداري هم از آنچه كه ياد گرفتي به ما ياد بده: «عَلَي أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً».

صبر در یادگیری مطالب ناشناخته و مخالف

استاد اگر بخواهد بر خلاف آنچه را كه شاگردش مي‌داند يك مطلب جديدي را به او القا كند باید از شاگرد صبر و حوصله بخواهد؛ زیرا این جا صبر لازم است. از این روست که عالم ربانی از وجود مبارك موساي كليم(ع) تعهّد گرفت كه تا اجازه ندادم صبر و حوصله کن و اعتراضی نداشته باش؛ عالم ربانی گفت من حرفها و كارهايي دارم که آن چیزی است که بر خلاف آنچه در ذهن شماست. پس شما بايد صبر بكني تا جمع‌بندي كنم. وگرنه صِرف تعلّم و شاگردي چنین تعهّدی را نمي‌خواهد. در دانش معمولی شاگرد نزد استاد مي‌رود و گاهي هم سؤال پيش مي‌آيد و سؤال مي‌كند و جواب می شنود؛ اما اينكه به شاگردی گفته می شود که نمی تواند تحمل كند، از این معلوم مي‌شود دانش و مطالب تعلیمی، چيزي است كه بر خلاف آموخته‌هاي قبلي اوست؛ و از آن جایی که بر خلاف آموخته‌هاي قبلي است شاگرد نمي‌تواند تحمل كند . از این روست که سفارش به تحمل و صبر می کند.

تعیین موضوع و مقدار آموزش از سوی استاد

تعلیم و تعلم دو سویه است؛ یعنی اگر بر شاگرد تعلم واجب باشد، بر معلم نیز تدریس واجب است واين‌چنين نيست كه موساي كليم(ع) به فراگيري علم مأمور باشد ولي خضر(سلام الله عليه) مأمور به تعليم علم نباشد؛ بلکه حتماً خضر(ع) مامور بود؛ منتها خضر(سلام الله عليه) مي‌داند كه چه چيزي مي‌خواهد ياد بدهد؛ یعنی می داند اين ياد دادنِ كتابي نيست كه مثلاً اين عبارت را بخوانند، بلکه این آموزش و تعلیم در عالم تکوین است و او با تكوين كار دارد ؛ و از آن جایی که با تكوين كار دارند و كارهاي ولايتي و باطني اش با متنِ خارج روبه‌روست، چنین تعلم و دانش آموزی تحمل مي‌خواهد؛ زیرا استاد بايد كارهايي را انجام بدهد كه اين صاحب شريعت نمي‌تواند آنها را تحمل كند؛ لذا وجود مبارك خضر اول تعهّد بر صبر و تحمل کردن گرفت و به موسی(ع) گفت كه تو بايد صبر بكني؛ چون ما كاري مي‌كنيم كه خارج از حوصلهٴ شماست اين جمله خضر(ع که فرمود: «إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ» با این حرف «لَن» كه مفيد نفي مؤكّد است می خواهد بگوید: «لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً ؛ با تاکید می گویم که نمي‌تواني با من صبر و تحمل كني.». برهان خضر(ع) بر ناتوانی در صبر و تحمل نیز این است: «وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَي مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً» یعنی ما كارهايي مي‌كنيم که بدان تو خبير نيستي و احاطه نداري و به راز و رمزش آن آشنا نيستي و به همین دلیل اعتراض مي‌كني. یعنی چطوري مي‌تواني صبر كني در حالی که ما مطلب روزانه ياد نمي‌دهيم؛ یعنی وقتی این چیزها عادی و روزانه نیست بلکه از کارهایی است که بر خلاف باورها و دانسته‌هاي قبلي توست ، در چنین حالتی تو چطوري می توانی تحمل کنی؟

اذن شاگرد از استاد در شاگردی

از آداب شاگری این است که شاگرد از استاد اذن پیش از آموزش بگیرد. حضرت موسی(ع) این تعبیر را دارد که آیا می توانم تابع و پیرو شما باشم؟ یعنی نگفت که من مي‌خواهم تابع شما بشوم، بلکه گفت: «هَلْ أَتَّبِعُكَ». این جمله در حقیقت استيذان است که می فرماید: «هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَي أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً». البته حضرت خضر(ع) به ایشان می فرماید می توانی ولی مشکل این است که چگونه می توان تبعیت و پیروی کنی در حالی که خبیر و آگاه به آن نیست؛ یعنی حضرت خضر(ع) می فرماید شرط اصلی تبعیت علم و آگاهی و خبرویت است که تو نداری، پس چگونه مدعی پیروی هستی؛ یعنی وقتی علم نداری و احاطه علمی نیست ،چطوري مي‌تواني تحمل بكني؟ «وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَي مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً».

نقش استثنا در موفقیت و کامیابی انسان

حضرت موسی(ع) در پاسخ گفت: من با عنايت الهي از این مشکل نیز عبور کرده و آن را درست می کنم؛ یعنی ممكن است من نتوانم صبر بكنم اما اگر خدا بخواهد صبر خواهم کرد: «سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّهُ صَابِراً». یعنی ما با اطمينان به عنايت الهي صابريم پس تو هم ما را به عنوان شاگردي بپذير و تلاش خواهم کرد که عصیان نکنم: «وَلاَ أَعْصِي لَكَ أَمْراً» یعنی در هيچ امر شما را عصيان نمي‌كنم و تابع محضم منتها این تبعیت من به عنايت الهي وابسته‌ است؛ یعنی حضرت موسی(ع) می فرماید: اگر کارم به عنايت الهي وابسته باشد ديگر ما هيچ محذوري نداريم.این همان «ان شاء‌الله» گفتن و استثنا کردن است که در آیات 23 و 24 سوره کهف تاکید شده بود. البته از این عبارت حضرت موسی(ع) فهمیده می شود که آن حضرت اجمالاً مي‌دانستند كه كاری که انجام می گیرد و آموزش هایی که داده می شود، آموزش شريعت نيست.

قرآن منبع علم انسانی و علم الهی مدار تعلیم

منبع عالِم شدن انسان قرآن و روايت و اعتراف به جهل است. یعنی انسان باید بپذیرد جاهل است و آن گاه به منبع علوم یعنی قرآن و روایت مراجعه کند؛ زیرا خداي سبحان انبيا(عليهم الصلاة و عليهم السلام) را از اسماي الهي برخوردار كرده است؛ چون قرآن وقتي وارد مسئله تعليم و تربيت و مانند «يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ» مي‌شود، از اسماي الهي سخن به ميان مي‌آورد «وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ» (بقره، آیه 31) يعني اين كتاب قرآن است كه مُهيمِن بر ساير كتابهای الهی است. البته این تعلیم در محور تعليم اسماي الهي است نه در تعليم هويّت مطلقه و ذات اقدس الهي كه احدي به او دسترسي ندارد. پس این «وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ» به معنای همان هزار اسمي كه در جوشن كبير است. البته اين هزار كتاب است و هزار فصل و هزار رساله است كه به انبيا آموختند اين مي‌شود. پس علمِ الهي که می فرماید:«يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ» در همين مدار تعليم اسماست.

نقش وساطت انسان بین خدا و جن

اما اينكه گفته مي‌شود: چرا جن نازل‌تر از انسان و فرشته است؟ براي اينكه جن نه بلاواسطه شاگرد خداست و خدا مثلاً درباره آن نفرموده است: وَ عَلَّم الجن الاسماء ، بلكه دربارهٴ انسان فرمود: «وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ» ؛ و هم چنین جن مع‌الواسطه هم شاگردان خدا نیستند؛ چرا كه خداي سبحان به انسانِ كامل دستور نداده که اين اسماي حُسنایی كه من به شما آموختم شما ولو در حدّ اِنباء و نه در حدّ تعليم به اينها القا و اعطا كنيد؛ بلکه این تعبیر تعلیم انبایی فقط دربارهٴ فرشته‌ها آمده است و خداوند فرموده است: «يَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ» (بقره، آیه 32) یعنی گرچه فرشته‌ها آن حد را ندارند كه شاگرد بلاواسطه خدا باشند و به اسماي الهي عالِم بشوند ، ولی شاگرد مع‌الواسطه هستند و در حدّ اِنبايی از اسمای الهی باخبرند، البته نه در حدّ تعليم. از این روست که خداي سبحان به آدم نفرمود: «يا آدم عَلِّمهم بأسماء هؤلاء» بلکه فرمود: «أَنْبِئُونِي بِأَسْمَاءِ هؤُلاَءِ» یعنی گزارشي بده. پس آن كاري كه از انسانِ كامل برمي‌آيد از فرشته هم برنمي‌آيد. پس این که گفته شد، جنیان از انسان و فرشته نازل تر هستند، از این جهت است که فرشته شاگرد انبایی انسان می شود، ولی جنیان حتی شاگرد انبایی نبودند، بلکه تابع محض انسان هستند.

ضعف ادراکی جنیان و توانایی بدنی آنان

این تبعیت جنیان به اموری چند بسته است. درست است که جن شهوت و غضب دارند؛ اما آن عقلي را ندارند كه بتواند اينها را متعالي كند. این ها در كارهاي تحريكي هنرمندانه خيلي كارها را انجام مي‌دهند اما در كارهاي ادراكي ضعيف‌اند. به نظر می رسد که جنیان در کارهای بدنی و دستی و فیزیکی خیلی قوی هستند. از این روست که حضرت سلیمان(ع) اینان را به کارهای بدنی کشیده بود.(سباء، آیه 13)

نقش اصلاب و ارحام در سرنوشت کودک

درباره نقش والدین در سرنوشت پدر می توان به یک سنت اشاره کرد که در این آیه نیز به آن به صورت مصداقی اشاره شده است: «وَكَانَ أَبُوهُمَا صَالِحاً». اين يك اصل كلي است؛ يعني اگر كسي آدم صالح بود هرگز خداي سبحان صلاح او را فراموش نمي‌كند هر چند که این در احفاد و احقاب او باشد. ذات اقدس الهي دربارهٴ همسر لوط و همسر نوح فرمود: «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ كَفَرُوا امْرَأَةَ نُوحٍ وَامْرَأَةَ لُوطٍ كَانَتَا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبَادِنَا صَالِحَيْنِ فَخَانَتَاهُمَا»(تحریم، آیه 10) پس همان طوری که صلب نقش دارد، رحم زن نیز نقش دارد. اينكه ما دربارهٴ اهل بيت(عليهم الصلاة و عليهم السلام) مي‌گوييم آنان دارای اصلاب شامخه و ارحام مطهره هستند، به سبب نقش هر دو است؛ یعنی تنها اصلاب شامخه کافی نيست، بلکه ارحام مطهّره هم لازم است تا فرزند صالح باشد. پس آنجایی که همسر نوح (ع) و همسر لوط(ع) كافر بودند نبايد توقّع داشت فرزند صالح به بار بيايد. پس در این امور تنها پدرِ صالح بودن كافي نيست، بلکه مادر صالح هم لازم است تا فرزند کامل و صالح به دنیا آید.

خضر راه، از سنت ها و وعده های الهی

اين وعدهٴ الهي است کههميشه خضرِ راه در راه است؛ منتها بعضيها مي‌شناسند و بعضيها نمي‌شناسند. يك وقت مي‌گويند: ناشناسي به ما كمك كرده يا اين مشكل ما را حل كرده است و اصلاً نمي‌دانند كه چه كسي اين را فرستاده است. باید توجه داشت که این ناشناس ها را خداوند مامور کرده است. حتی فلان کس را نیز خداوند مامور می کند تا کاری برای شما انجام دهد و شما را راهنمایی کند. اين نگاهِ توحيدي به عالم هستی است. در كتاب شريف نهج‌البلاغه آمده که وجود مبارك حضرت امير فرمود: «الْمِسْكِينَ رَسُولُ اللَّهِ»؛ مسکین رسول خداوند به سوی انسان هاست؛ البته یك وقت است كسي گداي حرفه‌اي است و می آید و طلبی دارد. بايد بساط اينها را جمع كرد؛ ولی يك وقت واقعاً كسي مسكين و نيازمند است. در این جا حضرت(ع) فرمود: اينكه نيازمند است و به شما مراجعه كرده، چنین شخصی خودش نيامده بلکه خدا او را فرستاده است. یعنی خداوند هم به شما امكانات داد و هم از طرف ديگر مسکین را درِ خانهٴ شما فرستاد تا ببيند چه مي‌كند؟

اگر وجود مبارك حضرت امير دارد كه من جهان را مرآت حق مي‌بينم بر اساس همين معيار است. ما آيات فراواني داريم كه صدر و ساقهٴ عالَم را آيات الهي مي‌داند؛ یعنی چيزي در قبل از دنيا، در دنيا، در برزخ، در ساهرهٴ قيامت و در بهشت و جهنم یعنی در اين مقاطع پنج‌گانه يافت نمي‌شود مگر این که آيهٴ خدا باشد؛ آیا مگر ممكن است چيزي در اين مراحل پنج‌گانه موجود شود و مخلوق خدا نباشد؟!

شریعت اختصاصی انبیاء

كس ديگر غير از انبيا است اين شريعت را نمي‌آورد. وقتي وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) رحلت كرد ، حضرت امير(ع) آن‌طوري كه در نهج‌البلاغه است فرمود: «لَقَدِ انْقَطَعَ بِمَوْتِكَ مَا لَمْ يَنْقَطِعْ بِمَوْتِ غَيْرِكَ» يعني با ارتحال شما چيزي قطع شد كه با مرگ هيچ كسي قطع نمي‌شد اگر انبياي ديگر رحلت كردند بالأخره وحي تشريعي قطع نشد براي اينكه شما ظهور كردي اما بعد از شما كه ديگر پيامبري نخواهد آمد ديگر شريعتي نيست حلال و حرامي هر چه بايد بيان بشود شد البته وحي وَلوي هست، وحي فعل هست، اِخبارات غيبي هست، تأييدات هست اما وحي شريعت كه به اسلام برگردد به دين برگردد به حكم خدا برگردد اين ديگر تمام شد «لَقَدِ انْقَطَعَ بِمَوْتِكَ مَا لَمْ يَنْقَطِعْ بِمَوْتِ غَيْرِكَ».

وحی حکم و وحی فعل

وحی دارای اقسامی است. گاه به اعتبار متعلق تقسیم به وحی حکمی و وحی فعلی می شود. وحي حُكمي براي انبياست؛ ولی وحيِ فعلي اختصاص به آنان ندارد.

وحي حكمي به این معناست که انسان در بخش علمي منتظر دريافت علوم و معارف است؛ اما در بخش عقلِ عملي كه كارِ او تصميم و عزم و نيّت و اراده و محبت و گرايش و دیگر كارهاي عملي است، این جا یک وحی دیگر است.

به سخن دیگر، كارهاي علمي که به حوزه جزم و يقين و برهان و تصوّر و تصديق و امثال ذلك مرتبط است از اموری است که مرتبط به عقل نظري است ، اما عقل عملی حوزه دیگری است که خود نیازمند یک وحی دیگر است.

در قرآن از دو نوع وحي سخن به ميان آمده است: يكي وحي علمي است كه براي انبياست؛ ولی گروه ديگر از وحی است که به شريعت و حكم برنمی گردد. این قسم براي غير انبيا هم هست.

این يك قِسم از وحي است که از آن به وحی عملي یاد می شود یعنی دفعتاً در قلب انسان اين القا مي‌شود كه تصميم بگيرد فلان كار را بكند. از این رو وقتی از او سؤال كني نمي‌تواند بر سبب انجامش برهان اقامه كند؛ اما يك گرايش ويژه‌اي در قلب او پيدا مي‌شود. چنین وحی عملی براي مادر موساست. مادر موسي(ع) نگفت به من امر كردند كه اين كار را بكن: «وَأَوْحَيْنَا إِلَي أُمِّ مُوسَي أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ» (قصص، آیه 7) بلکه خدا می فرماید: ما اين تصميم را به قلب او القا كرديم و او هم همين كار را كرد. در اينجا خضر(سلام الله عليه) به موسي(عليه السلام) مي‌گويد : «مَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي» ؛ يعني به من امر شده و من خودم كه اين كار را نكردم. این فرمود به من امر شده و دستور دادند تا اين كار را بكن ، معلوم مي‌شود كه دستور خاصّ و حكم ویژه را او دارد از ذات اقدس الهي مي‌گيرد ، منتها حكم باطني است. به این معنا که پس يك وقت است سخن از وحي فعل است که آن براي مادر موساست . پس این وحی فعلی دليل نيست بر اينكه او رسالتي داشته است؛ چون هيچ دليلي نيست فقط فعل را خدا گفت. اين «وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ» (انبیاء، آیه 73) نه «أن احكموا و كذا» «أن افعلوا و كذا» وحي مي‌شود نه «أن احكموا» يا «أن اعلموا» فعل را ما القا مي‌كنيم. ولي دربارهٴ خضر(ع) گفت: من اين كار را كه به دستور خودم نكردم ؛ يعني به من دستور دادند و من اين كار را كردم؛ لذا تفاوت جوهري بين آنچه خضر(سلام الله عليه) انجام داد و آنچه كه مادر موسي(سلام الله عليهما) انجام دادند؛ وجود دارد. البته این دیگر وحی به حکم تشریعی و ظاهری نیست، بلکه حکم باطنی است. پس در حقیقت ما سه نوع وحی خواهیم داشت:1. وحی تشریعی یا همان حکم تشریعی، 2. وحی حکمی ولی باطنی، 3. وحی فعلی.

بطلان تقدم مفضول بر فاضل

در پیروی موسی(ع) از خضر(ع) ممكن است بگويند جريان غدير و سقيفه ـ معاذ الله ـ از همين قبيل است و مفضولي بر فاضل مقدّم شده است. باید گفت غدير و سقيفه كجا، خضر و موسي(سلام الله عليهما) كجا؟ آنجا هر دو حق بود و هر دو به امر الهي عمل می کردند؛ یکی به حکم ظاهر و شریعت یکی هم به حکم باطن. اما در سقیفه و غدیر، يكي بيّن‌الغي و دیگری بيّن‌الرشد است؛ يكي حقّ محض و دیگری باطل صرف است. باید گفت اين سخن از تقديم مضول بر فاضل حيله‌اي است كه متأسفانه از قلم ابن‌ابي‌الحديد گذشت.

قداست ذاتی در کسب علم لدنی و معجزات و کرامات

در داستان خضر(ع) آمده است: «فَوَجَدَا عَبْداً مِنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْماً» یعنی ما به خضر علم آموختيم. علم دو گونه است يعني آ‌نچه را كه ما به موساي كليم ياد داديم قابل علم است منتها رقيق شده و نازل شده اش با مثال و داستان است. یعنی علوم باطنی را نازل کرد و سپس به شما هم منتقل شود. یعنی علمی چون «عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ» را مي‌شود رقيق كرد و در حدّ داستان مثال زد تا بالأخره به شما تفهيم كرد.

البته بعضي از چيزهايي كه ما به موساي كليم يا به خضر داديم اينها از سنخ علم نيست كه شما برويد درس بخوانيد و ياد بگيريد. مي‌بينيد در جريان سليمان و داود و مانند آنان(عليهم السلام) تعبير قرآن دو گونه است: يك وقت مي‌فرمايد: ما به داود فلان علم را داديم. البته همهٴ انبيا آمدند و خداوند درباره آنان فرمود: «يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ» یعنی پیامبران معلّم شاگردان‌اند و آنان علما را تربيت كردند، منتها حالا آنها در اوج‌ و قلّه‌اند و شاگردانشان در دامن‌ و ذيل‌اند. اینان بالأخره در حدّ علم حصولي آنها را ياد مي‌گيرند ولو كم و در هر حد علم حصولي.

اما بعضي از آن كارها از سنخ علم نيست. پس این طور نیست که حالا مثلاً كسي درس بخواند و مانند وجود مبارك موساي كليم با يك اشاره با دست زدن آن عصا را اژدهاي دمان کند و یا انسان چند سالی درس بخواند و عصايي را ولو به صورت يك مارمولك در بياورد. اين شدني نيست؛ زیرا اينها با درس حل نمي‌شود بلکه اين به قداست روح وابسته است و اينها سنخ درس نيست.

فرق بين اين دو مانند دانش حضرت داود(ع) است که خداوند در آيهٴ هشتاد سورهٴ مباركهٴ «انبياء» فرمود: «وَعَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ» یعنی ما به او ياد داديم كه چگونه براي شما زِره ببافد كه در جنگها شما را حفظ بكند. او بدون استاد زره‌باف شد و بعد هم این زره‌بافي را ياد ديگران داد؛ چرا که اين زره‌بافي فن و علم است و خيليها ياد گرفتند. اين هم از مقوله تعليم است؛ اما یک علم دیگر است که تعلیم بردار به آن مفهوم نیست؛ این که چگونه اين آهنِ سردِ صلبِ سخت را وقتی دست می زند مثلٴ موم نرم در دستش می شود. اين ديگر علم نيست. از این روست که خداوند آنجا نفرمود: ما يادش داديم چگونه آهن را مثل موم نرم بكند ، بلکه فرمود: «وَأَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ» ؛ ما در دستش آهن را نرم کردیم. این دیگر با درس حل نمي‌شود بلكه اين يك قداست الهي مي‌خواهد. پس معجزه راهِ علمي و راهِ فكري ندارد بلکه اين به طهارت روح و قداست روح و عظمت روح و فنايِ ارادهٴ عبد در ارادهٴ مولا وابسته است. هم چنین است وقتی گفته یم شود که «يَا نَارُ كُونِي بَرْداً وَسَلاَماً» اينكه ديگر راهِ علمي ندارد به این معنا که آدم درس بخواند و آتش را گلستان كند .

نقش استعداد و صبر در کسب علم لدنی

آنچه را كه به وجود مبارك موسي و خضر داد به دو بخش تقسيم مي‌شود: يك بخش‌اش به بخش علمي برمي‌گردد كه نصيب ديگران هم مي‌شود و آنها شاگردانشان را نیز از این علوم الهي برخوردار مي‌كنند. به بعضيها آيهٴ محكمه مي‌دهند و به بعضيها فريضه عادله مي‌دهند و به بعضيها هم سنّت قائمه مي‌دهند یعنی «كلٌّ علي حاله و حياله».

اما آن مقداري كه به معجزه برمي‌گردد كه دست بزند و مُرده‌اي را زنده كند و یا دست بزند و عصايي را اژدها بكند اينها از سنخ علم نيست. وجود مبارك موساي كليم هر دو بخش را داشت چه اينكه خضر(سلام الله عليه) هم هر دو بخش را داشت و اين گفت من مي‌خواهم اين علوم را از شما ياد بگيرم و اين علم يك علمِ عملي بود که تقريباً با داده‌هاي قبلي موسی(ع) هم هماهنگ نبود لذا خضر(سلام الله عليه) اول اتمام حجت كرد كه تو نمي‌تواني صبر كني نه این که تو استعداد نداري.

يك وقت است انسان به كسي كه تازه وارد حوزه يا دانشگاه شده مي‌گويد اين مطالب براي كسي است كه چند سال اين مسائل را پشت سر گذاشته است و الآن شما استعداد ادراك آن مطالب دقيق را نداريد. در این جا مي‌گويد: شما استعداد آن را نداريد؛ اما يك وقت است مي‌خواهد يك سلسله كارهايي را بكند و به شاگرد مي‌گويد: تو نمي‌تواني صبر كني. این جمله که می گوید: تو نمي‌تواني صبر كني، مربوط به استعداد نيست؛ یعنی این جا معلوم مي‌شود يك چيز ديگري است كه با صبر هماهنگ است نه با استعداد؛ یعنی ممكن است كسي خوش‌استعداد وخوش‌ذوق و خوش‌فكر باشد و بتواند يك مطلب علمي را درك كند؛ اما وقتي مي‌بيند چيزي است كه بر خلاف يافته‌هاي قبلي اوست، این جا اعتراض مي‌كند. از این روست که خضر(ع) به موسی(ع) مي‌گويد: نمي‌تواني صبر كني؛ چون خلاف یافته ها و داده های قبلی توست که خداوند وحی کرده و تو با آن ها آشنا هستی. در حقیقت حضرت موسی(ع) استعداد داشت ولی مطالب و کارها برخلاف آموزه های قبلی او بود که نمی توانست خلاف را ببیند و در همان حال صبر کند.

سوال استفهام و سوال اعتراض

جريان وجود مبارك موسي و خضر(عليهما السلام) با اين سؤالها همراه شد یعنی وقتي مطلب از ظرفيت مخاطب بيشتر باشد قهراً سؤال‌برانگيز است. در تقسیم سوال اقسام گفته اند؛ زیرا سؤال گاهي به صورت اعتراض است. مثلا مي‌گويند: فلان شخص يا فلان نهاد زير سؤال رفته است و يا در قانون اساسي آمده كه نمايندگان حقّ سؤال دارند؛ اين سؤال به معناي استفهام و استعلام نيست كه متعلِّم از معلّم مي‌كند، ‌بلکه اين سؤال به معناي اعتراض است. خداوند در كريمهٴ «وَقِفُوهُمْ إِنَّهُم مَّسْؤُولُونَ» ؛ يعني اينها را متوقف كنيد؛ چرا که اينها زير سؤال‌اند؛ يعني سؤالِ اعتراض‌آميز نه سؤال استفهامي و استعلامي.

اين سؤالِ اعتراض‌آميز در اين بخشهاي قرآن كريم یعنی در داستان خضر و موسی(ع) نيست ، بلکه سؤال استعلامي و استفهامي است. التبه سوال استفهمامی و استعلامی گاهي به موقع است و گاهي به حسب ظاهر عجولانه است.

وقتي آدم چيزي را نمي‌داند و سؤال مي‌كند: اگر به موقع سؤال كرد جاي اعتراض نيست و اگر زودتر از موقع سؤال كرد احياناً جاي اعتراض است.

اگر ذات اقدس الهي مي‌فرمود: من مي‌خواهم انسان خلق كنم ، آنها ممكن بود سؤال كنند انسان چيست؟ این سوال بر اساس استفهامِ محض است؛ اما خداي سبحان فرمود: من مي‌خواهم خليفه خلق كنم؛ يعني شما در عين حال كه جزء عباد مُكرَم خداييد ولی لايق مقام خلافت نيستيد. اين مطلب خداوند برای فرشتگان سؤال‌برانگيز است، منتها فرشتگان مؤدّبانه سؤالِ استفهامي و استعلامي داشتند.

هم چنین سؤال وجود مبارك نوح از ذات اقدس الهي از همين قبيل است؛ چون خداي سبحان به نوح(سلام الله عليه) فرمود : شما و اهلتان در كشتي از حادثهٴ طوفان محفوظيد و ديگران به كام غرق فرو مي‌روند. وجود مبارك نوح(سلام الله عليه) از اين كلمهٴ «اهل» همان اعضاي خانواده را به حسب ظاهر دريافت كرد و بعد وقتي پسرش غرق شد، به ذات اقدس الهي عرض كرد: پسر من كه اهل من است و تو هم وعده دادي اهل من محفوظ بماند و وعدهٴ تو هم كه حق است ، پس راز اين كار و غرق شدن پسرم چيست؟ خداي سبحان فرمود: آن اصل اول مشكل دارد یعنی «لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ» ؛ این پسر از اهل تونیست؛ وگرنه وعده دادم ، و وعدهٴ من هم حق است ، اما آن اهلِ تو نيست «إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ».

اين‌گونه از موارد سؤالِ اعتراض‌آميز نيست، بلکه سؤال استعلامي و استفهامي است، منتها گاهي به موقع نيست. سؤالهاي وجود مبارك موسي از خضر(سلام الله عليهما) هم از همين قبيل است؛ یعنی سؤالِ به موقع نبود، نه این که سؤال اعتراض‌آميز باشد؛ چرا که او مأمور شد از كسي كه اين دو عنصر باعظمت را دارد علم فرا بگيرد یغنی از كسي كه داراي رحمت است و او كاري بر خلاف رحمت نمي‌كند و هم چنین از كسي كه داراي علم لدنّي است و كاري كه بر خلاف علم باشد نمي‌كند. منتها ظرفيت سائل محدود است؛ یعنی اگر بر خلاف آنچه را كه او مي‌داند باشد احياناً در برابر آن مسئوليتي كه دارد سؤال می كند . پس اين سه سؤال از سنخ اعتراض نيست. البته همه این ها در يك سطح نيست؛‌ یعنی سؤال فرشته‌ها و سؤال نوح(سلام الله عليه) و سؤال موسي از خضر(عليهما السلام) از يك سنخ‌اند ولي در يك حد و در يك درجه نيستند و ممكن است بعضي از سؤالها خيلي شتاب‌زده باشد و از نظر تعبير نیز به سؤالهاي اعتراضي و مانند آن شبيه باشد.

تفاوت عمل به تاویل و عمل به شریعت

مطلب بعدي آن است كه اين سخن كه جريان خضر(سلام الله عليه) از سنخ عملِ به تأويل است و جريان وجود مبارك موساي كليم از سنخ شريعت است. اين يك امر بيّن‌الرشد و حق است و هيچ ارتباطي به آن مطلب بيّن‌الغي ديگران ندارد كه ـ معاذ الله ـ شريعت در مقابل طريقت است و بگویند: كسي كه اهل طريقت است كاري به شريعت ندارد؛ چرا که آن يك سخن بيّن‌الغي و ظاهرالبطلاني است؛

برابر آنچه كه در همين سورهٴ مباركهٴ «كهف» آيات بعد خواهد آمد وقتي كه موقع توديع فرا مي‌رسد و خضر(سلام الله عليه) جريان را براي موسي(عليه السلام) بازگو مي‌كند مي‌فرمايد: اين كارهايي كه من كردم تأويلي دارد و من به استناد آن تأويل دست به اين سه كار زدم. در آيهٴ 78 همين سور‌ه آمده است که خضر(سلام الله عليه) فرمود: «قَالَ هذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ مَا لَمْ تَسْتَطِع عَّلَيْهِ صَبْراً» يعني بازگشت و رجوع اين كارهاي من چه مصلحت و چه ملاك و چه حقيقتي بود من بعداً به شما اطلاع مي‌دهم. سپس اين را در آيهٴ مباركهٴ 78 بعد به بيان تأويل شروع كردند و وقتي اسرار سه‌گانه را مشخص كردند در آيهٴ 82 همين سورهٴ مباركهٴ «كهف» دارد كه «وَمَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي ذلِكَ تَأْوِيلُ مَا لَمْ تَسْطِع عَّلَيْهِ صَبْراً» اين اسرار و باطن چيزي است كه من انجام دادم.

از این داستان فهمیده می شود كسي كه مأمور به باطن است مثل زمانی که وجود مبارك وليّ عصر(سلام الله عليه) ظهور كرد، ممكن است ایشان برابر آن علم غيبي‌اش عمل كند ولي خود وجود مبارك موساي كليم كه به اين اسرار آگاه شد ، هرگز دست به چنين كاري نزد؛ چون انبيا مأمور به علم تأويل نيستند یعنی نه پيامبري قبل از وجود مبارك موساي كليم با تأويل مردم را اداره كرد و نه خود موساي كليم(سلام الله عليه) و نه انبياي بعدي با تأويل مردم را اداره كردند، بلکه مردم بر اساس «انما اقضي بينكم بالبيّنات و الأيمان» ، بايد اداره بشوند و حكومت هم بر اساس همين شواهد و علوم ظاهري بايد مردم و جامعه اداره كند تا مردم مختار باشند با اختيار خودشان به طرف فضيلت و وجوب استحباب بروند و اگر خداي ناكرده كج‌راهه رفتند معذور نباشند وگرنه مردم را مجبور كردن، كمالي در كار آن نيست و آن جبر را بايد در مقام امر به معروف و نهي از منكر اِعمال كرد كه جامعه به طرف فساد نرود؛ اما باطن مردم، و اسرار مردم یا مسایل مردم در حريمِ شخصي و این که در خانه‌ها چه مي‌كنند؟ دين اجازه نداده که کسی دخالت کند؛ چرا که این کار از قسم كار ربوبيّت خداي سبحان است كه فرمود: «خُذُوهُ فَغُلُّوهُ ٭ ثُمَّ الْجَحِيمَ صَلُّوهُ» ؛ دوزخ را آماده كرده است.

پس بايد مردم هر كاري كه مي‌كنند بر اساس آزادي‌شان باشد تا معلوم بشود كه چه كسي به طرف حق مي‌رود و كامل مي‌شود و چه كسي به طرف باطل مي‌رود و ناقص مي‌شود.

در حكومت امام زمان(عج) هم همين طور است. در آن حكومت عقلِ مردم غالب بر جهل مردم است. در همان روايات ظهور حضرت(سلام الله عليه) دارد كه دست الهي بالاي سر مردم است و به بركت وجود حضرت «فجَمع بها عقولهم و كملت به أحلامهم» ؛ عقل مردم بالا مي‌آيد و وقتي عقل مردم بالا آمد ، و فهم مردم بالا آمد ، جامعه را با عقل و فرهنگ و فهم به خوبي مي‌شود اداره كرد. در چنين جامعه‌اي اگر كسي احياناً بخواهد بر خلاف عقلِ عمومي، فكر عمومي، مصلحت عمومي دست به كاري بزند همهٴ مردم او را تنبيه مي‌كنند. از بركات حضرت آن است كه عقل مردم كامل مي‌شود. این عقل همان است كه در روايات ما آمده است: «العقل ما عُبد به الرحمٰن واكتسب به الجنان» عقل آن است كه آدم چيزي را كه مي‌داند بد است نكند و آن چيزي را كه خوب است انجام بدهد.

علم از مقوله ذکر و تذکر یا از مقوله آموزش

حضرت موسی(ع) دنبال علم رفت ولی ذکر گرفت: «فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلاَ تَسْأَلْنِي عَن شَيْ‏ءٍ» از این روست که حضرت خضر می فرماید: تو حرف نزن «حَتَّي أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً» تا من از آن ذکر و یادکردی داشته باشم. ایشان نفرمود: «اُحدث لك منه علما» اينكه من چيزي بگويم كه تو نمي‌داني و عالِم بشوي یعنی نمی خواهم تعليمت دهم، بلکه رازی را می گويم و يادآوري مي‌كنم: «أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً» يعني من كارهايي مي‌كنم كه قبلاً همين كارها يا مهم‌ترش را خودت انجام دادي :«حَتَّي أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً» از این روست که نمی فرماید: «اُعلّمك»

وجود مبارك موسي آمده و گفته بود: «أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً» خضر(سلام الله عليه) نیز مي‌گويد : نه خير! كارهاي من ارشاد نيست، بلکه كارهاي من تذكره است. یعنی همين كارهايي كه من كردم تو قوي‌ترش را قبلاً كردي ؛ يعني اگر به درونِ درون خودمان نگاه كنيم مي‌بينيم خداي سبحان با ما خيلي از اين كارها كرده است: «حَتَّي أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً»

براساس این ذکر داستان پیش می رود: «حَتَّي إِذَا رَكِبَا فِي السَّفِينَةِ» سوار كشتي شدند همين كه سوار كشتي شدند «خَرَقَهَا» اين كشتي ديواره‌اي دارد كه به طرف آب است و كَفي دارد كه روي آب است. وجود مبارك خضر ظاهراً بعضي از اين تخته‌ها و الواحي كه به طرف دريا بود و خطر ورود آب را تداعي مي‌كرد، يكي دوتا تخته از آنها گرفت نه تخته از زير آب از آن نشيمنشان كه آب فوراً فوران كند. حضرت موسی(ع) پرسید: «أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا» اين «لام»، «لام» غايت نيست «لام» عاقبت است ؛ يعني اين كار را كردي پايانش غرق اين سفينه است. حضرت خضر(ع) نیز فرمود: «أَلَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً» نگفتم: نمي‌تواني صبر كني؛ نه این که صبر نكردي، بلکه اصلاً نمي‌تواني صبر كني؛ براي اينكه اين جا براي صبر نيست؛ یعنی كسي كه راز و رمز را نمي‌داند به خودش اجازه مي‌دهد – چنان که ديگران هم به او اجازه می دهند – كه سؤال كند. موساي كليم عرض كرد كه «لاَ تُؤَاخِذْنِي» در كمال طمأنينه روي همين كشتي سوراخ‌شده نشست . پس این «لاَ تُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ» اين در حوزهٴ ولايت است و در حوزهٴ راز و رمز است نه در حوزهٴ شريعت؛ لذا نسيان ایشان در احكام الهي نيست، بلکه نسيان ایشان در آ‌ن تعهّد وَلوي است. پس هیچ اشکالی به عصمت حضرت موسی(ع) وارد نمی شود.

وجود مبارك خضر به موسي(سلام الله عليهما) گفت: «حَتَّي أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً» اين مي‌تواند ناظر به آن جريان خود موساي كليم باشد كه در دوران كودكي اين مراحل را در كمال جلال و شكوه پشت سر گذاشته است. در سورهٴ مباركهٴ «طه» قصّهٴ حضرت موساي كليم به اين صورت آمد؛ یعنی آيهٴ 38 سورهٴ مباركهٴ «طه» اين است : خدا به موسي مي‌فرمايد: «وَلَقَدْ مَنَنَّا عَلَيْكَ مَرَّةً أُخْرَي ٭ إِذْ أَوْحَيْنَا إِلَي أُمِّكَ مَا يُوحَي ٭ أَنِ اقْذِفِيهِ فِي التَّابُوتِ فَاقْذِفِيهِ فِي الْيَمِّ فَلْيُلْقِهِ الْيَمُّ بِالسَّاحِلِ يَأْخُذْهُ عَدُوٌّ لِّي وَعَدُوٌّ لَهُ وَاَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي وَلِتُصْنَعَ عَلَي عَيْنِي» پس خضر با توجه به این قصه موسی(ع) به او فرمود: مگر تو يادت رفته است وقتي خدا بخواهد كشتي‌اي كه يكي، دوتا تخته از آن گرفته شده را حفظ کند حفظ می کند ؛ چرا که در زندگی خودت بدتر از این خطرها را پشت سر گذاشته ای. تو كه مهم‌تر و اين شديدتر از اين را پشت‌ سر گذاشتي؛ چرا که تو كودكي بودي که نه شنا بلد بودي و نه كسي هم دنبالت بود ولی تو را در يك صندوقچه گذاشتند، در دريا انداختند و كسي هم اينجا نبود؛ حالا به کشتی و سوراخ شدن آن اعتراض داری در حالی که ما بزرگساليم و عده‌اي ما را مي‌بينند و اهل نجات‌اند. پس به حسب ظاهر ما مي‌توانيم شنا بكنيم ولی در کودکی وضعیت تو خیلی بدتر از این بود و تو كه ده برابر اين خطرات را پشت سر گذاشتي پس چه اعتراض داري ؟ از سوی دیگر مگر ما این کار ها را به امر خودمان انجام ددایم: ما «فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي» ؛ لذا خضر به موسی (ع) نگفت: من يادت مي‌دهم كه راز اين كار چيست بلکه فرمود من يادت مي‌آورم «أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً» یعنی من يادت مي‌آورم كه تو كه مهم‌تر از اين را گذراندي. پس الآن چه اعتراضي دارد؟ خودش از زبان خدا قبلا داستان کودکی اش را شنیده بود که خداوند او را به دریا سپرد و باز آورد بی آن که سبد و بچه غرق شود، ولی الان غافل از ربوبیت خداوند شده بود. پس این همان تذکر از آیات سوره قصص است که فرمود: «لاَ تَخَافِي وَلاَ تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ». این حرفهايي است كه خداي سبحان در دوران كودكي دربارهٴ موسي فرمود و بعد هم مادر موسي اين حرفها را به موساي كليم گفت. پس همه این رخدادهای سه گانه از جمله اين سوراخ کردن کشتی يك تذكرهٴ الهي است.

علت تسیمه به خضر

در جريان مصاحبت وجود مبارك موسي و خضر(عليهما السلام) برخيها گفتند خضر، نام مقام است و این که هر كس به اين مقام برسد متّصف به مقام خضري است و اثر اين مقام هم اين است كه اگر كسي به اين مقام رسيد هر جا كه برسد و خدا را عبادت بكند و نمازي بگذارد فوراً آنجا سبز مي‌شود «إخضرّ المكان» آن مكان و مصلاّي اين شخص خِضر ، أخضر و سبز مي‌شود. البته اين مطلب محتاج به اثبات است كه خضر مقام است و هر كس به اين مقام رسيد خضر مي‌شود و هم لازم است اثبات شود که تسميه خضر از اين جهت است كه وقتي يك‌جا مي‌رسيد نمازي مي‌خواند آنجا سبز مي‌شد. البته ثبوتاً ممكن است، ولي اثباتاً نيازمند به دليل معتبر است.

درجات تفضیلی پیامبران: تمایزی و امتیازی

فضيلت گاهي دو جانبه وبه صورت تمايز است و گاهي يك‌جانبه و به صورت امتياز است. پس فضلیت های یا تمایزی است یا امتیازی است. قرآن كريم فضيلتهاي امتيازي يعني يك‌جانبه را در دو مقطع بيان كرده است. مثلا فرموده است: انبيا يك درجه نيستند، یا مرسلين يك درجه نيستند: «لَقَدْ فَضَّلْنَا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَلَي بَعْضٍ» یا فرموده است: «تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَي بَعْضٍ»

اما خداوند در آيهٴ ديگر فرمود با این که انبيا و مرسلين در يك درجه نيستند ولی وظيفهٴ مردم اين است كه به همهٴ آنها ايمان بياورند و تفرقه و تمایزی قایل نشوند: «لاَ نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِن رُسُلِهِ» ؛ یعنی همهٴ اينها مأموران الهي‌ و معصوم‌اند و در احكام و حِكم الهي صاحب‌نظرند . پس از اين جهت ما كه مؤمنيم فرقي بين انبيا و مرسلين نمي‌گذاريم. اين وظيفهٴ ماست كه «لاَ نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِن رُسُلِهِ» لكن انبيا و مرسلين در يك حد نيستند بلکه«بعضهم أفضل من بعض» . اين فضيلت يك‌جانبه كه امتياز است.

اما فضيلت دوجانبه به عنوان تمايز اين است كه دو نفر از انبياي الهي يا مرسلان يا اولياي الهي يكي در جهتي افضل باشد و ديگري در جهت ديگر افضل. اين فضيلت دوجانبه را تمايز مي‌گويند.

اين تمايز دوجانبه بين موسي و خضر(سلام الله عليهما) بود؛ زیرا وجود مبارك موساي كليم در شريعت داراي امتياز بود و وجود مبارك خضر در علم تأويل داراي امتياز بود . پس نمي‌شود گفت: أحدهما بالقول المطلق از ديگري و بر ديگري رجحان دارد.

تفاوت محبوبیت و مصحلت

اين داستان ملاقات موسی(ع) و خضر(ع) براي آن است كه آنچه را به عنوان يك اصل كلي و جامع خداي سبحان به بندگانش اعلام كرد. نمونه‌هايي از آن را در اين قصص تبيين مي‌كند. در برخي از آيات به عنوان اصل جامع اجمالاً بيان فرمود كه بعضي از چيزهاست كه محبوب شماست و ولي مصلحت نيست و بعضي از چيزها مصلحت هست ولي محبوب شما نيست. پس شما آنچه كه تشخيص مي‌دهيد برابر همان تشخيص و معرفتان به آنها علاقه‌مند مي‌شويد و شايد به سود شما نباشد يا بعضي از امور مورد كراهت شماست ولي شايد به سود شما باشد. اين به عنوان يك اصل كلي در قرآن كريم آمده است. خداوند هم فرمود شما در داوريها گاهي ممكن است كسي را بر ديگري مقدم بداريد ولي از آينده باخبر نيستيد. اين خطوط كلي و اصول جامع را قرآن كريم در ضمن اين داستان تشريح مي‌كند و نمونه‌هايش را ذكر مي‌كند.

مثلاً در سورهٴ مباركهٴ «بقره» در جريان قتال و جهاد آيهٴ 216 به اين صورت فرمود: «كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَكُمْ وَعَسَي أَن تَكْرَهُوا شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسَي أَن تُحِبُّوا شَيْئاً وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ» اصل جامع اين است كه «وَاللّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ» پس احكام الهي، حِكم الهي داراي ملاكات مستور و مخفي است كه ذات اقدس الهي به آنها عالِم است يك و حكيمانه برابر آنها احكام را تدوين مي‌كند دو.

اين يك اصل جامع است آ‌‌ن‌وقت اين اصل جامع را در جريان موسي و خضر(سلام الله عليهما) تبيين كرد. هم چنین اين اصل جامع را در مواردي بازگو كرد.

در سورهٴ مباركهٴ «نساء» همين مطلب را در جريان مسائل خانوادگي بيان فرمود. آيهٴ نوزده سورهٴ مباركهٴ «نساء» اين است «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاَ يَحِلُّ لَكُمْ أَن تَرِثُوا النِّسَاءَ كَرْهاً وَلاَ تَعْضُلُوهُنَّ لِتَذْهَبُوا بِبَعْضِ مَا آتَيْتُمُوهُنَّ إِلَّا أَن يَأْتِينَ بِفَاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ وَعَاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ فَإِن كَرِهْتُمُوهُنَّ فَعَسَي أَن تَكْرَهُوا شَيْئاً وَيَجْعَلَ اللّهُ فِيهِ خَيْراً كَثِيراً».

پس جذب و دفع شما گرايش و گريز شما معيار نيست؛ چون علم و جهل شما معيار نيست و احكام يك سلسله ملاكهايي دارد كه در دسترس شما نيست.

در جريان توزيع ارث در همان سورهٴ مباركهٴ «نساء» آيهٴ يازده فرمود اين سهامي را كه ذات اقدس الهي مقرّر كرده است برابر همين سهام شما ميراث را توزيع كنيد نگوييد كه فلان دختر است فلان پسر است فلان پسر بزرگ‌تر است فلان دختر كوچك‌تر است يكي را كمتر بدهيد يكي را بيشتر بدهيد اين كار را نكنيد براي اينكه شما از آينده خبر نداريد آيهٴ يازده سورهٴ مباركهٴ «نساء» اين است بعد از اينكه فرمود: «يُوصِيكُمُ اللّهُ فِي أَوْلاَدِكُم لِلْذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ» سهام بسياري از ورّاث را كه ذكر فرمود در بخش پاياني آيهٴ يازده فرمود: «آبَاؤُكُمْ وَأَبْنَاؤُكُمْ لاَ تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً» شما چه مي‌دانيد آينده چيست؟ اين بچه چطور در مي‌آيد؟ نوه‌هاي او چطور در مي‌آيند؟ يا آن دختر چطور در مي‌آيد نوه‌هاي او چطور در مي‌آيند؟ شما دست به اين سهام ارث نزنيد؛ چون از اسرار كه خبر نداريد.

اينها به نحو قول جامع است كه جزء جوامع‌الكلم است. پس چه در مسائل خانوادگي و چه در مسائل مبارزات سياسي و جهادي، چه در مسائل توزيع ارث در اين آيات فرمود يك سلسله اسرار و حِكمي هست كه شما نمي‌دانيد.

آنچه كه بين موسي و خضر(عليهما السلام) واقع شده است تبيين گوشه‌اي از اين اسرار است. در روايات ما هم ملاحظه فرموديد از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و همچنين از معصومين ديگر(عليهم السلام) نقل شده است كه اگر وجود مبارك موساي كليم صبر مي‌كرد بسياري از اسرار روشن مي‌شد. اين آنچه كه بين موسي و خضر(عليهما السلام) رخ داد شرح اين جريان است كه اسراري در عالم هست و نیز ملاكات و احكام و عناويني هست كه برابر آن عناوين و اسرار و ملاكات احكام جعل شده است اين قصه براي آن است.

اعتراض به فعل نه فاعل

مستحضريد كه اين ادب را وجود مبارك موساي كليم از اول تا آخر حفظ كرده است ؛ چون وقتي مي‌خواهد اعتراض كند ؛ در اين كارِ مهم تمام اين لبهٴ تيز اعتراض را متوجه به فعل مي‌كند نه فاعل. يعني اين كار، جاي سؤال است شما هم كه حكيم و وليّ خدا و معصوم اين رازش چيست؟ البته فعل از فاعل جدا نيست و فعل او را رها نمي‌كند، ولي انسان فاعل را مي‌شناسد كه حكيم است ولی از رمز و راز فعل سر در نمي‌آورد لذا سؤال مي‌كند. سؤال در محور فعل است كه چرا اين فعل واقع شده در حالی كه شما حكيمانه اين كار را مي‌كنيد، سر و رازش چیست؟

خبر علم شهودی یا حصولی

برخيها گفتند كه خُبْر هر علمي نيست: این که حضرت فرمود: «وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَي مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً» ، خُبر آن علمِ ذوق و شهود و چشيدني است؛ ولي بالأخره در علوم حصولي اگر كسي خبير باشد صابر است، در علوم شهودي اگر كسي خبير باشد صابر است. پس منشأ اعتراض، همان آشنانبودن به آن راز كار است. اگر كسي به راز كار آشنا باشد كه اعتراض نمي‌كند. پس خُبْر اختصاصي به مسئله علمِ ذوقي ندارد .

سابقه اعمال خضر در زندگی موسی و عهد الست

چنان که گفته شد وجود مبارك خضر مي‌فرمايد: من يادت مي‌آورم تو قبل از من هم همين كار را كردي. در سورهٴ مباركهٴ «قصص» آيهٴ پانزده اين است كه وجود مبارك موسي «وَدَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلَي حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِهَا فَوَجَدَ فِيهَا رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلاَنِ هذَا مِن شِيعَتِهِ وَهذَا مِنْ عَدُوِّهِ فَاسْتَغَاثَهُ الَّذِي مِن شِيعَتِهِ عَلَي الَّذِي مِنْ عَدُوِّه فَوَكَزَهُ مُوسَي فَقَضَي عَلَيْهِ» با يك مُشت و سيلي او را از بين برد. فردا كه موساي كليم همان مقطع مي‌گذشت آيهٴ هيجده دارد كه «فَأَصْبَحَ فِي الْمَدِينَةِ خَائِفاً يَتَرَقَّبُ» و در آيهٴ نوزده دارد «فَلَمَّا أَنْ أَرَادَ أَن يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُمَا قَالَ يَا مُوسَي أَتُرِيدُ أَنْ تَقْتُلَنِي كَمَا قَتَلْتَ نَفْسَاً بِالْأَمْسِ».

پس وجود مبارك موساي كليم قتل بی گناه را در سابقه خودش داشت. از این روست که وجود مبارك خضر دارد مي‌گويد: آنچه را كه تو كردي از اين که من کردم مهم‌تر بود يا لااقل در همين حد بود. یعنی شما براي چه آن کار را كردي؟ شايد الآن يادت رفته باشد.

همین طور ما خیلی از عهدها را فراموش کرده ایم . آنچه را كه ما در عهد داشتيم و با خدا تعهّد سپرديم و خيلي از چيزها يادمان رفته است و الآن اينجا يادمان مي‌آيد . پس خداوند اين رمز و راز آن عالَم را با همين داستان مي‌خواهد براي ما بيان كند. رازهایی که در عالم « الست » داشتیم و عهدی که بسته بودیم و فراموش کردیم و از یاد برده ایم. ولي به هر حال همهٴ اين كارها سابقه داشت.

مفهوم احسن القصص

یک احسن قصص داریم و یک احسن الحدیت ؛ قصه‌اي احسن است که نظير «أَحْسَنَ الْحَدِيثِ»باشد. یعنی هم از نظر مطلب حق باشد هم از نظر گزارش صِدق باشد.

قول و فعل الهی در حد اعجاز

آنچه در خارج واقع شده يا فعل است يا قول يا حال. اگر حال باشد يا فعل باشد قرآن آن را به لسان عربي مبين بيان مي‌كند و اگر قول باشد قرآن آن را به لسان عربي مبين ترجمه مي‌كند كه هم نقل حق است و هم منقول علي ما هو عليه، نقلش؛ چون به صورت عربي مبين است . پس اگر در حدّ سور‌ه باشد كه معجزه است و اگر در حدّ آيه باشد كه اگر معجزه نبود به بهترين وجه، به فصيح‌ترين وجه، به بليغ‌ترين وجه ارائه شده است.

مفهوم رب زدنی علما

اگر علم تذکر باشد و یاد آوری ما حالا در قوس نزول از آنجاییم یعنی «من عند الله» ؛ زیرا بر اساس «خَلَق الله الأرواح» ممكن است كه انسان همه چيز را بدانند يا آن مقداري كه بايد بدانند، بدانند؛ ولي در قوس صعود باید بر اساس «رَبِّ زِدْنِي عِلْماً» عمل کرد. از این روست که پیامبر(ص) مامور می شود تا این دعا را در حق خود داشته باشد. اين «رَبِّ زِدْنِي عِلْماً» براي همه است و باید از خدا بخواهیم در سیر صعود به ما بیاموزد. حالا گاهي به وسيله فرشته علمي را به پيامبر القا مي‌كند یا از راه پيامبري از پيامبران يا به وسيله انسان كاملي كه وليّ خداست يا از قلب او این علم می جوشد.

اعتراض موسی به فعل نه فاعل و غیرت دینی

بعد از اينكه عالم به علم لدنی، اين سفينه را خَرق كرد، حضرت موسي(ع) فرمود: اين كار فاسد را كردي: «لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْراً»؛ زیرا اِمْر آن طوري كه زمخشري در كشّاف و بعضي ديگر معنا كردند : «الأمر الفاسد المحتاج الي أمر للإصلاح» یعنی اِمر آن امري كه فاسد و نارواست و محتاج به دستور اصلاحي است. در اينجا وجود مبارك خضر(سلام الله عليه) پاسخ نداد و فقط فرمود: من نگفتم كه تو نمي‌تواني صبر كني.

البته اين يك اعتراض به فعل است نه به فاعل. پس در حقیقت يك سؤال محمود و ممدوحي است ؛ زیرا كسي كه غيرت ديني دارد وقتي مي‌بيند كاري به حسب ظاهر توجيه شرعي ندارد، از علت و انجام آن کار سؤال مي‌كند.

یک قصه و سه اعتراض

در داستان موسی (ع) و خضر(ع) یک داستان است ؛ زیرا قرآن نمي‌خواهد بگويد این جا سه‌تا قصه است: يكي قصهٴ سوار شدن و سوراخ كردن كشتي، دوم قصهٴ كُشتن آن جوان، و سوم بازسازي و نوسازي آن ديوار در شُرف انهدام و نگهداري آن ، بلكه اين مجموعه يك قصّه است.

از قرآن معلوم مي‌شود كه عنصر محوري اين جريان اين است كه آن گفتگوي موسي و خضر بيان شود نه اينكه سه‌تا قصّه است و در هر قصّه‌اي يك سؤال است و يك جواب ، بلکه هدف اصلي در طرح قصه همان سؤالات موساي كليم است و پاسخهاي خضر است؛ لذا قرآن سه‌ داستان را به يك صورت ذكر كرده به طوری كه همه در رديف شرط قرار بگيرند و جزا را مستقل ذكر كرده منتها سرفصل اين سه جريان كه جريان اُوليٰ اول است آن را به صورت شرط و جزا بيان كرده و فرموده است: «حَتَّي إِذَا رَكِبَا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَهَا». این گونه عمل کرد تا اين اصلِ قصّه سامان بپذيرد و بعد اعتراضات موساي كليم شروع شود.

سین تاخیر و تسویف یا تاکید و تحقیق

بر خلاف آن چه در ادبیات آمده سین تنها برای تسویف و تاخیر نیست، بلکه برای تحقیق و تاکید نیز آمده است. در آیه «كَلّا إِنَّ مَعِيَ رَبِّي سَيَهْدِينِ» اين «سين» هم «سين» تأكيد است؛ چرا که گاه سین به معنای تسویف به کار می رود و گاه به معنای تحقیق و تاکید به کار می رود. مثلا در آیه «سَنُقَتِّلُ أَبْنَاءَهُمْ وَنَسْتَحْيِي نِسَاءَهُمْ وَإِنَّا فَوْقَهُمْ قَاهِرُونَ» این «سين» «سَنُقَتِّلُ» «سين» تحقيق است؛ چون قصد قتل کردن نه این بعدا این کار می رشود. در «سیهدین» نیز این گونه است یعنی این هدایت الان تحقق یافته است.

غیرت دینی و لزوم اعتراض برابر منکرات شرعی

ممکن است گفته شود که چرا موسی(ع) صبر نکرده و بر خلاف قول و قرار اعتراض کرد تا همین موجب شود تا بین موسی و خضر جدایی و فراق رخ دهد و ایشان بگوید: قَالَ هذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ مَا لَمْ تَسْتَطِع عَّلَيْهِ صَبْراً. پرسش این است که واقعا حضرت موسی (ع) انسانی صابر نبود. در حالی که خداوند در توصیف موسی (ع) در اوايل سورهٴ مباركهٴ «ابراهيم» فرمود: «إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَاتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ» () یعنی خداوند ایشان را نه تنها به صابر بلکه صبار ستوده است و بعد بلافاصله جريان حضرت موسي را ذكر كرد در آن جا ذکر کرده و فرموده است: «وَإِذْ قَالَ مُوسَي لِقَوْمِهِ».

پس این که خداوند فرمود: «إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَاتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ» حضرت موسي نه تنها صابر ، بلكه صبّار بود و قرآن كريم او را جزء صبّاران مي‌شمارد.

پس نمي‌شود گفت كه موساي كليم چرا اعتراض كرد؟ زیرا ایشان اهل صبر و از صباران بود؛ ولی آن حضرت(ع) به دلایلی چون غیرت دینی صبر نکرد.

بر اساس آموزه های قرآنی صبر در اطاعت و صبر از معصيت و صبر در مصيبت خوب است؛ اما صبر در برابر خلاف شرعیت خوب نيست. آن حضرت(ع) تعهّد نداد كه در برابر خلاف شرع صبر بكند. ایشان تعهّد ندادند كه در برابرخلاف شرع صبر کند و حرف نزند… پس وقت داري يك نوجوان بی گناه را مي‌كُشي من مسئولم و بايد اعتراض كنم.

اگر صاحب شريعتي به من گفته قتل نفس حرام است، همان صاحب شريعت هم گفته است اگر اين بچه آينده‌اش خطر دارد و او را بكُش ! مي‌گويم چشم…

از این روست که تا پیش عذر آوری حضرت خضر(ع) و انتساب فعلش به خدا ،‌ حضرت موسی(ع) اعتراضی نمی کند. یعنی وقتی دید همان صاحب شریعت که قتل نفس را حرام کرده این مجوز را صادر کرده ، اعتراض نمی کند. یعنی وقتی حضرت خضر گفت: «مَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي» در این جا حضرت موسی(ع) هم گفت: «آمنّا و صدّقنا» و تسلیم محض بود و از آن به بعد ديگر اعتراض نكرد؛ زیرا ما تابع دستور يك نفريم. اگر آن خدا كه به من گفته قتل نفس حرام است به تويي كه رحمت عنداللهي وعلم لدي‌اللهي داري گفت: استثنائاً آن قتل لازم است، من هم مي‌گويم: چشم، ولی در باره خلاف شرع تا زمانی که شخص نفهمد بايد سؤال کند و این سوال از روی غیرت دینی است.

اعتراض انسان در هنگام جهل

در جريان وجود مبارك امام صادق(ع) اين قصّه را آمده که شتري در خدمت حضرت بود. اين شتر بايد زود نَحر مي‌شد وگرنه آسيب مي‌ديد. كسي هم در خدمت وجود مبارك امام صادق(ع) بود. در اين مسافرت به قريه‌اي رسيدند و آن کس به حضرت عرض كرد: اينجا عده‌اي سَكنه دارد آیا اجازه مي‌دهيد ما اين شتر را نَحر كنيم و مردم اين منطقه از اين استفاده كنند؟ آن حضرت(ع) فرمود: نه! هنوز زود است.

از آن منطقه گذشتند و به بيابان رسيدند. حضرت فرمود: حالا اين شتر را نَحر كنيد! آن شخص عرض كرد: چرا؟ حضرت (ع) فرمود: این را بکش تا حيوانات بيابان از آن بخورند. این بهتر است تا اين ناصبی ها بخورند.

اين جريان امام صادق(ع) است. ایشان درباره اهل آن آبادی فرمود: آنها كساني نبودند كه ما به اينها كمك كنيم؛ چرا که اينها ناصبي‌ و دشمن اهل بيت‌اند. پس گوشت شتر را اين حيوانات گرسنه در بيابان بخورند این بهتر است. در حقیقت انسان نمی داند که این کارش از مصادیق احسان است یا نیست؟ یعنی گاهي احسان در موردِ خودش شناخته نمي‌شود.

در داستان حضرت موسی(ع) نیز وجود مبارك موساي كليم سؤال كرد: این آدمهاي لئيم كه چنين شخصيتي دارند و چيزي به ما ندادند و حاضر نبودند كه ما را به عنوان مهمان بپذيرند، شما از این افراد دربرابر کار، اجري بگير! ولی خضر (ع) تذکر داد و او را به قصه و رفتار خودش ارجاع داده است و كم كم يادش مي‌آورد كه تو براي آن پيرمرد يعني به احترام آن شعيب(ع)، فرزندانش را مورد تفقّد قرار داده و کار بی مزد کردی. من هم در این جا یک کار بی مزد و مواجب برای والدین صالح ایشان می کنم: «وَكَانَ أَبُوهُمَا صَالِحاً» ؛ حضرت موسی(ع) وقتي فهميد ساكتِ محض شد؛ چرا که رشدش هم در همين بود.

شریعت تا پایان راه

اما درباره نسبت جريان شريعت و علم باطن باید گفت: شريعت نردباني است كه هر كس به جايي رسيده به وسيله شريعت رسيده است؛ يعني به وسيلهٴ احكام و حِكم الهي، عبادات، معاملات و همين عقود و ايقاعات و احكامي كه فقه متعرّض و مسئول آن است. پس اگر كسي ـ معاذ الله ـ بگويد: 1. ما يك راه ديگري داريم که غير از اين شريعت؛ 2. و يا بگوید اين شريعت را باید طي کرد و بالا رفت و وقتی بعضي از مطالب برايش حل دیگر شریعت نیازی نیست و بگويد اين شريعت تنها براي پايينيهاست و براي ما نيست، این شخص از همان‌جا سقوط مي‌كند؛ زیرا اگر كسي نردباني گذاشته و تا پلّه ده بالا رفته و دستش به سقف رسيده است، چنین شخصی نمي‌تواند بگويد: من ديگر نيازي به نردبان ندارم؛ و اگر گفت: نردبان چيست ؟ از همان‌جا مي‌افتد و سرش مي‌شكند؛ چرا که اين الآن روي پله‌هاي نردبان شريعت ايستاده است.

پس در یک کلام: راه براي رفتن و رسیدن به باطن به تعبير کتاب تنزيه‌الأنبياء سيّد مرتضي و راه براي رسيدن به تأويل به تعبير قرآن كريم، جز از راه شريعت حدوثاً و بقائاً ممکن نيست؛ پس ما به شریعت تا آخر نیاز داریم یعنی تا دم مرگ؛ زیرا این یقین در آیه 99 سوره حجر همان یقینی است که در زمان مرگ ایجاد می شود(ق، آیات 20 و 21) و انسان در حدوث و بقای یقین به شریعت نیاز دارد تا مرگش برسد.

جواز مواخذه از نیسان اختیاری

در اصول ملاحظه فرموديد که از پیامبر(ص) نقل شده فرموده است: «رُفع عن امّتي تسعة» ؛ از امتم نه چیز رفع شده است. در اصول گفتند چيزي رفع مي‌شود كه وضعش ممكن باشد؛ یعنی اگر نسيان رفع شده بايد وضعش ممكن باشد، در حالي كه وضع احكام در حال نسيان ممكن نيست.

در آنجا پاسخ داده شد كه اينها مبادي اختياريه دارد لذا در بخش پاياني سورهٴ مباركهٴ «بقره» دارد: «رَبَّنَا لاَ تُؤَاخِذْنَا إِن نَسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا؛ خداوندا اگر نسیان و خطایی کردیم ما را بدان ها مواخذه نکن!» ، معنای این همين است یعنی ما را بر نسيانمان مؤاخذه نكن ؛ چرا که آنجا مبادي اختياريه دارد و آدم مي‌تواند آن مبادی را حفظ كند تا گرفتار نسیان نشود. اما اگر بي‌اعتنايي و كم‌توجّهي كند، و آن چیز يادش برود این شخص مورد مؤاخذه قرار مي‌گيرد؛ یعنی این مواخذه بر اساس مبادي‌اش است؛ شبیه این مطلب در اضطرار با اختیار است؛ یعنی با اختیار می رود در لبه پرتگاه شبهات می ایستد و با کوچک ترین حرکت سقوط می کند و مضطر می شود. این اضطرار با اختیار است و مواخذه دارد. در حقیقت وقتی نهی از نسیانی از این دست می شود همان نهی از مبادی اش است که مواظب باش تا زمینه فراموشی فراهم نشود؛ زمینه غفلت ایجاد نشود.

اعمال خضر(ع) یادآوری زندگی موسی(ع)

اصلاً اين سؤال و جوابهای موسی(ع) و خضر(ع) نشان مي‌دهد كه وجود مبارك خضر مي‌خواهد موساي كليم را به صحنه‌اي ببرد كه زمينهٴ يادآوري آن داستانهايش فراهم شود. از این روست که مي‌بينيد سؤال موساي كليم اين نيست كه چرا مال مردم را ضايع كردي؟ بلکه سؤال موساي كليم اين است كه چرا كاري كردي كه مردم به خطر بيفتند؟ از این روست که می فرماید: «أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا»

به حسب ظاهر اينجا چندتا خلاف شرع است : 1. اينكه سوراخ كردن كشتي، آسيب رساندن به كشتي که مال مردم است، حال چه در ساحل چه در دريا جايز نيست؛ چرا که تصرّف در مال مردم و حرام است ، 2. اينكه جوابي كه وجود مبارك خضر(سلام الله عليه) به موساي كليم داد هنوز هم كه هنوز است آن مشكل اصلي را حل نكرد مگر اينكه خود موسي فهميد مشكل از چه راه حل مي‌شود.

توجه كنيد! جوابي كه داد اين است كه به موسي فرمود : من اين كشتي را سوراخ كردم براي اينكه زمانی که به اين بندر رسيديم به خاطر جريان جنگ يا علل ديگر سلطان و مالك آن منطقه كشتيهاي سالم را غصب مي‌كند ؛ ولی وقتي ما بندر رفتيم آن ها اين كشتي را مي‌بينند كه سوراخ است و كاري به اين كشتي ندارند. اين كشتي هم وسيلهٴ نقليهٴ چندتا كارگري است که مثلا چند نفر شريك‌اند و اين وسيلهٴ ارتزاق آنهاست.

در این بیان آن نكته كه اصل بود ناگفته ماند و آن اين است كه وجود مبارك موساي كليم سؤال كرده كه من، تو، سرنشينان و اين مسئول اين ناوخدا ، همه اين داخل هستيم و تو براي اينكه اگر ما به بندر رسيديم اين كشتي را غصب نكنند هم‌اكنون خرابکاری می کنی و همه ما را مي‌خواهي ته دريا بفرستي و غرقه کنی؟ «أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا».

پس اشكال موساي كليم اين است كه اما همهٴ ما را در دريا مي‌اندازي. این چه کاری است؟ حالا بر فرض آنجا کشیت را بگيرند. سوال این است که ما سالم برويم يا نرويم؟ الآن خود كشتي را به دريا مي‌فرستي و سرنشينانش را هم به دريا مي‌فرستي و غرق می کنی؟ ولی ما تا به ساحل برويم در آن محفوظيم.

پس آن نكتهٴ اصلي اصلاً در سؤال و جواب نيامده است. موسي فهميد اين كسي كه رحمت عنداللهي و علم لدي‌اللهي دارد مي‌تواند كشتي را به مقصد برساند؛ براي اينكه خودش روزگاري سوار دريا شد و رفت. اين حادثه کشی در حقیقت مي‌شود همان یادکرد گذشته اش: «أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً» ؛ وگرنه اصلاً سؤال و جواب اين نيست. یعنی اگر سؤال و جواب شرعي باشد و موسی(ع) مي‌گويد: چرا مال مردم را سوراخ مي‌كني؟ و خضر (ع) بگوید: اگر كشتي سالم باشد در بندر رفتيم این كشتي را غصب مي‌كنند. این جواب موسی(ع) نشد. موسي مي‌گويد: كشتي را غصب بكنند بهتر است ؛ چون تا ساحل بالأخره كشتي سالم مي‌ماند و اگر غصب مي‌كنند ممكن است بعد از چند روز به اينها بدهند يا كرايه‌اش را به اينها بدهند؛ اما شما مي‌خواهي كشتي و اهلش را همه را به كام دريا ببري اين چه كاري است که داري مي‌كني؟!

پس از این سوال و جواب می شود دریافت که هدف امر دیگری بود که همان یادآوری خاطرات گذشته موسی(ع) که همان خدایی که تو را بی ناوخدا در دریا و آن سبد نگه داشت اکنون نیز تو را نگه می دارد و سلامت به مقصد می رساند.

ضیافت و استضافه عملی اخلاقی

اگر كسي ضيافت طلب كند يعني خود را در معرض ضِيف قرار دهد ولی آنها حاضر نباشند مُضيف و مهمان‌پذير باشند اين جاي نقد اخلاقي هست به این معنا که كسي از آنها كمك نخواست و اينها خودشان فقر را تحمل كردند؛ اما ضيافت و مهماني با كرامت هماهنگ است؛ یعنی درخواست برای استضافه اخلاقی است نه ضد اخلاقی.

سلام سنگ بر پیامبر

مرحوم شيخ طوسي از بزرگان شيعه و زمخشري از بزرگان اهل سنّت در كشّاف نقل كردند كه پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: سنگي بود كه هر وقت من قبل از نبوّت آنجا عبور مي‌كردم به من به عنوان پیامبر سلام می داد: «كان يُسلّم عليّ بمكة قبل أن أبعث إنّي لأعرفه الآن» و من هم الآن آن سنگ را مي‌شناسم. این سنگ هر وقت من در مکه از کنارش رد مي‌شدم به من سلام مي‌كرد. پس این پیش از رسالت و نبوت علم به پیامبری داشت. این نشان می دهد که از علم لدنی همانند خضر(ع) بلکه بالاترش را پیامبر(ص) داشت. پیامبر(ص) هم از همه جهات از همه پیامبران و خضر ومانند آن ها برتر بوده است.

تفاوت تاویل و تفسیر

این که خضر می فرماید: «سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ مَا لَمْ تَسْتَطِع عَّلَيْهِ صَبْراً» تفسير و علم به باطن نيست؛ چون باطن يك نحوه تفسير با ظواهر است و با مفاهيم كار دارد؛ یعنی در برابر ظاهر باطن است. در برابر اين اصلِ اين تفسير تأويل است؛ پس شيء يا تفسير است يا تأويل، و تفسير يا ظاهر است يا باطن، و باطن با مفاهيم كار دارد كه مفهومش اين است دقيق‌ترش و بالاترش اين است؛

اما تأويل با خارج كار دارد ؛ زیرا این واژه از «أوْل» است که به معنای رجوع است ؛ يعني بازگشت اين صحنه آن حادثهٴ واقعي است. مثل اينكه وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) بعد از اينكه پدر و مادر و برادرانش خضوع كردند گفت: «يَا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُؤْيايَ» . پس تأويل رؤيا غير از تعبير رؤيا است. رؤيايي آدم مي‌بيند يك معبّر عبور مي‌كند و به آن واقع مي‌رسد و مي‌گويد بله عده‌اي مثلاً تو به مقامي مي‌رسي وعده‌اي در برابر تو خضوع مي‌كنند. اين تعبير مي‌شود كه آن صحنه را كه اين شخص در عالم رؤيا ديد، اين را نزد معبّر گزارش مي‌دهد ، و معبّر اگر روان‌شناس و روان‌كاو و باخبر باشد و از قداستي نیز برخوردار باشد آنچه را كه اين شخص ديده بر اساس تناسباتي كه خودش بلد است آن قدر عبور مي‌كند تا به آن اصل برسد و بعد مي‌گويد اين حادثه واقع مي‌شود. اين همان تعبير است.

اما وقتي واقعيّتِ عيني محقّق شد اين مي‌شود تاویل يعني رجوع و بازگشت. آنكه ديدي اين وجود واقعي است كه وجود مبارك يوسف گفت: «هذا تَأْوِيلُ رُؤْيايَ». اما آن دو خوابي كه هم‌بندها و زندانيهاي در مصر ديدند ، وجود مبارك يوسف (ع) براي آنها تأويل كرد (نه تعبیر) و از همین روست كه فرمود: «سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ» و بعد واقعيت را گفت و از آن حوادث واقعي خبر داد.

معنا و مفهوم وراء

در عبارت قرآنی آمده است: «وَكَانَ وَرَاءَهُم مَّلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً». اين «وَراء» گرچه به معني پشت سر و خَلف در برابر أَمام است؛ لكن اطلاقات دیگری هم دارد.

اصطلاح جامع «وَراء» جهتي است كه انسان از آن غفلت دارد که گاهي اين «وراء» در جلو، گاهي در پشت سر، گاهي در يمين، گاهي در يسار «وراء» است. پس معنای «وَراء» يعني ماسوا. پس اگر گفته شد : «وَاللَّهُ مِن وَرَائِهِم مُحِيطٌ» تنها پشت سر نيست؛ چون خدا در تمام جهات حضور دارد. پس اگر در سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» آيهٴ هفت دارد كه خدا فرمود: «إِلَّا عَلَي أَزْوَاجِهِمْ أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَيْرُ مَلُومِينَ ٭ فَمَنِ ابْتَغَي وَرَاءَ ذلِكَ» يعني ماسواي. پس این «وَراء» اختصاصي به جهتی از جهات چون أمام و خلف و يا احدالجانبين ندارد، بلکه مراد همان غفلت از جهتی است که خدا در آن جهت دیده نشود.

ضرورت تعلم علوم باطنی

وقتي موساي كليم(سلام الله عليه) مأمور شد به مدرسهٴ آن شخصي برود كه: 1. از رحمت عند‌اللهي، 2. و از علم لدي‌اللهي برخوردار است، معلوم مي‌شود انسان گذشته از اين علوم عادي اگر توانست به سراغ كسي برود كه از رحمت عنداللهي و علم لدي‌اللهي برخوردار است، نبايد غفلت كند.

قلب عَقول و لسان سَئول

حال اگر موسي(ع) به عنوان شاگردی رفت بايد داراي قلب عَقول و لسان سَئول باشد. اين دو عنصر از برجسته‌ترين راههاي فراگيري است.

وجود مبارك پيغمبر دربارهٴ امير مؤمنان(عليهم الصلاة و عليهم السلام) فرمود: علي‌بن‌ابي‌طالب داراي لسان سَئول و قلب عَقول است؛ يعني او هر چه را كه بايد مي‌پرسيد از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) سؤال مي‌كرد و هر چه را هم كه مي‌شنيد خوب مي‌فهميد.

پس اين دو عنصر راهِ عالِم شدن است: لسان سَئول داشتن و قلب عَقول داشتن، منتها «حُسنُ ‌السؤال نصف العلم» یعنی چه موقع و چطور و چقدر سؤال كند، و این که تعنّتاً سؤال نكند، بلکه استعلاماً و استفهاماً سؤال كند. اينها خصيصهٴ سؤال درست و مناسب کردن استو خداوند در قرآن كريم هم ما را به سؤال دعوت كردند و فرمود: «فَسْأَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُم لاَ تَعْلَمُونَ» و هم به تدبر و تعقل فراخوانده است. پس اگر كسي قلب عَقول نداشت اين سؤالش به ثمر نمي‌رسد.

سؤال بر اساس حكمت و مصلحت

خداي سبحان طرزي اين صحنه را تعبيه فرمود كه هم سائل به سؤالش برسد و هم مُجيب جواب بدهد ؛ یعنی هم اين سؤال بر اساس حكمت و مصلحت باشد و هم آن جواب.

اگر وجود مبارك خضر(سلام الله عليه) در آغاز امر مي‌فرمود: يا موسي! من به بعضي از كارها مأمورم و اين امرِ الهي است و من از طرف خودم نيست که این کارها را انجام می دهم و خدا به من امر كرد كه اين كارها را انجام دهم، ديگر سؤالي نبود؛ اما مصلحت در اين بود كه اين را در پايان ذكر كند. از این روست که در بخش پاياني اين قصّهٴ موسي و خضر(عليهما السلام) اين جمله است كه فرمود: «وَمَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي».

پس اگر اين جمله را در آغاز قصّه و مصاحبت مي‌فرمود ديگر هيچ سؤالي اتفاق نمي‌افتاد لكن مصلحت در اين است كه اين را در پايان بگويد تا نحوهٴ فراگيري علم هم آموزش داده شود.

پس اگر از همان اول دستور مي‌داد و يا مي‌گفت كه خدا مرا امر كرده تا يك سلسله كارهايي را به فرمانش انجام دهم ، ديگر جا براي سؤال و جواب نبود.

ماموریت الهی خضر در علنی کردن اسرار

اگر حضرت خضر(سلام الله عليه) مأمور نبود كه اين اسرار را علني و عملي كند: 1. هرگز اين تأويل را مرتكب نمي‌شد ، 2. علمِ باطن را طبق اين رواياتي كه ياد شده ظاهر نمي‌كرد ؛ یعنی نه به باطن عمل مي‌كرد و نه بر اساس تأويل قدم برمي‌داشت؛ چون بنا بر اين نبود كه به دستور خودش اين كارها را انجام بدهد. پس يك امر الهي است كه به او مي‌گويد كارهاي تأويل‌دار را انجام بده و بعد تأويلش را بازگو كن؛ یعنی خدا فرمان و دستور می دهد: كارهاي باطن‌دار را عمل بكن و بعد باطنش را اظهار بكن طبق.

البته این تعبیر گفته شده است؛ چون در بعضي از روايات سخن از باطن است و طبق ظاهر اين آيات سخن از تأويل است؛ یعنی اگر امر الهي نبود وجود مبارك خضر(ع) اين كارها را نمي‌كرد.

آداب تعلیم و تعلم

حضرت موسي(سلام الله عليه) در تمام اين مراحل آداب سؤال را به ما آموخت. اگر يك وقت نسيان به وجود مبارك موسي اسناد داده شد یعنی در دو مورد: يكي دربارهٴ ماهي و يكي دیگر دربارهٴ آن سؤال اول.

در جريان ماهي نسيان در حقيقت براي همراه وجود مبارك موسي بود نه خود موسي منتها تغليباً نسيان به هر دو اسناد داده شد «نَسِيَا حُوتَهُمَا» ؛ وگرنه وجود مبارك موساي كليم كه از همراهش سؤال كرد و فرمود: «آتِنَا غَدَاءَنَا» و آن جوان كه در خدمت حضرت موسي بود گفت : من فراموش كردم: «وَمَا أَنْسانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ» .

پس سخن از نسيانِ همراه موساي كليم است نه خود موساي كليم؛

اما در جريان سؤال موسي(ع) بعد از اينكه تعهّد سپرد که من سؤال نمي‌كنم و بعد وقتي وجود مبارك خضر فرمود: تو كه تعهّد سپردي چرا سؤال كردي؟ حضرت موسي(ع) فرمود: «لاَ تُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ» ؛ من سؤالي كه كردم بر اساس نسيان بود و شما مرا مؤاخذه نكنيد: «لاَ تُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ وَلاَ تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسْراً»

در این باره باید گفت: بعضي از نسيانهاست كه مذموم است يا اگر مذموم نباشد طمأنينه مردم را سلب مي‌كند مثل نسيان احكام شرع كه اين مذموم است يا امور عادي را اگر فراموش بكند طمأنينهٴ مردم ممكن است سلب شود و اعتماد آنها زائل شود ؛ ولي برخي از نسيانها محمود و ممدوح است. از جمله این که انسان براي حفظ شريعت تعهّداتي كه قبلاً سپرده براي حفظ دين فراموش مي‌كند، معلوم مي‌شود اين شخص تمام همّش حفظ شرع است و اگر كسي تعهّدات عادي را براي حفظ شرع از بين مي‌برد يا براي حفظ شرع فراموشش مي‌كند معلوم مي‌شود چنين آدمي در حفظ احكام و صيانت وحي الهي كمالِ جديّت را دارد هرگز باعث زوال طمأنينه و اعتماد مردم نخواهد شد. اين براي نسيان وجود مبارك موساي كليم است كه مؤيّد آن است.

در قرآن كريم هست كه زبان ، دست و پا و پوست شهادت مي‌دهد : «وَقَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدتُمْ عَلَيْنَا قَالُوا أَنطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنطَقَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ». این ها همه حقیقت است نه مجاز.

هم چنین رؤيت را قرآن به نارِ قيامت اسناد مي‌دهد: «إِذَا رَأَتْهُم مِن مَكَانٍ بَعِيدٍ سَمِعُوا لَهَا تَغَيُّظاً وَزَفِيراً» و يا خشم و غضب را به آتش نسبت مي‌دهد و مي‌فرمايد: «تَغَيُّظاً وَزَفِيراً» لازمه‌اش اين است كه همهٴ اينها مجاز باشد. باید گفت اين تلازم ممنوع است و هرگز اين تالي لازم آن مقدم نيست و آن مقدم نیز ملزومِ اين تالي نيست؛ یعنی اگر ما شواهد عقلي و شواهد نقلي داشتيم كه اين اشياء درك مي‌كنند و اينها كه مجاز نيستند، ما چرا مجاز را منكر بشويم؟

اگر جايي دليل عقلي يا دليل نقلي نيافتيم این ها از باب مجاز و ظرافتهاي ادبي مي‌شود ، اما وقتي ما دليل عقلي داريم كه هيچ موجودي بي‌درك نيست و دليل نقلي نیز داريم که پنج طايفه آيات است كه ثابت مي‌كند اشياء مُدرك‌ و شاعرند پس این اسناد حقيقت مي‌شود . پس وقتی ما دليل داريم نمي‌گوييم اينها مجازند و اگر دليل داريم كه اشياء چيز مي‌فهمند و فرمان الهي را درك مي‌كنند باید آن را پذیرفت. پس وقتي خداوند اگر در ایات قرآنی رؤيت را به نار اسناد داد يا شهادت را به جلود و اعضا و جوارح اسناد داد مي‌گوييم حقيقت است اسناد الي ما هو له است.

کارگری واقعی موسی(ع) و خضر(ع)

موساي كليم به خضر(سلام الله عليهما) فرمود: «لَوْ شِئْتَ لأَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْراً». از این عبارت معلوم مي‌شود که: 1. جريان تمثّل و امثال ذلك نبود ، 2. آن شخص هم كه رحمت عنداللهي و علم لدنّي داشت فرشته نبود ، بلکه انسان بود و علني و ظاهر و رفت و آمد عادي داشت و براي اينكه اينها گرسنه بودند غذا مي‌خواستند؛ چرا که در تمثّلات كه سخن از غذا نيست، در فرشته‌ها كه سخن از استطعام نيست و هيچ دليلي هم نيست كه اين تمثّل بود و وجود خارجي نداشت بلکه باید گفت که وجودِ خارجيِ عيني بود و شخصي به نام صاحب موسی(ع) بود هر چند که اسم خضر در قرآن نيامده ولی در روايات هست. پس این شخصي که موساي كليم بود فرشته نبود و هر دو آنها انسان بودند و درخواست استطعام هم كردند.

اصولا کار دنیا بر اسباب ظاهری است، همان طوری که در داستان ذوالقرنین در همین سوره کهف می خوانیم که باید از اسباب استفاده کرد. مطلب بعدي آن است كه از اينكه فرمود در آيهٴ 84 «وَآتَيْنَاهُ مِن كُلِّ شَيْ‏ءٍ سَبَباً» در آيهٴ 85 هم فرمود: «فَأَتْبَعَ سَبَباً» در آيهٴ 89 هم فرمود: «فَأَتْبَعَ سَبَباً» در آيهٴ 92 هم فرمود: «ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً » اينها همه امضاي قانون سببيّت است كه «أبي الله أن تجري الامور الا بأسبابها» يا «أبي الله أن يُجري الاُمور الاّ بأسبابها» كه اين را مرحوم كليني(رضوان الله عليه) در كافي نقل كرده كه كارها بر اساس نظم علّت و معلول و سبب و مسبّب است هيچ كاري بي‌سبب نيست منتها آن سبب يا عادي است نظير همين كارهايي كه اين بشر عادي انجام مي‌دهد يا سبب، ناشناخته و غير عادي است كه از او به معجزه و كرامت و امثال ذلك ياد مي‌كنند كسي يك حمد مي‌خواند يك بيمار صعب‌العلاجي بيماري‌اش برطرف مي‌‌شود كسي دعايي انجام مي‌دهد مشكل شديد حل مي‌شود يك وقت است با وسايل دارو و امثال اينها آن بيماري برطرف مي‌شود يك وقت با يك حمد برطرف مي‌شود اينها هم اسباب‌ و علل‌اند منتها بعضي عادي‌اند بعضي اسباب و علل غير عادي از اينكه مكرّر فرمود ذي‌القرنين برابر اسباب كار كرده است اين ناظر به همان اصل كلي است كه مرحوم كليني در كافي نقل كرده كه كارهاي عالَم بر اساس اسباب و مسبّبات است اگر آن اسباب شناخته‌شده باشد كه مي‌شود عادت و اگر ناشناس باشد كه خرق عادت است مي‌شود كرامت و معجزه.

لكن ما نيازي به اين تكلّفات نداريم اصلاً ذات اقدس الهي بر ما واجب كرده است كه از علل و عوامل طبيعي كمك بگيريم فرمود: «هُوَ أَنشَأَكُم مِنَ الْأَرْضِ وَاسْتَعْمَرَكُمْ فِيَها»(هود، آیه 61) ، «وَاسْتَعْمَرَكُمْ» يعني «وَاسْتَعْمَرَكُمْ» خدا بر شما واجب كرده از شما خواسته كه زمين را آباد كنيد كسي بگويد به من چه، كسي به دنبال كار نرود يا كشاورزي و كارهاي ديگر را صنعت نداند اينها حرام، حرام يعني حرام اين «وَاسْتَعْمَرَكُمْ» يعني «طلب منكم عِمارة الأرض» بر همهٴ ما واجب است كه زميني كه زندگي مي‌كنيم آباد كنيم مي‌شود وجوبِ كفايي در بخشي از امور مي‌شود واجب عيني اگر خداي سبحان ما را از زمين مبعوث كرد و از ما خواست كه زمين را آباد كنيم بايد در همهٴ امور خودكفا باشيم دست در كنار سفرهٴ ديگران آن هم مخصوصاً كافر دراز كردن كه بر خلاف اين آيه است از ما جدّاً خواست كه زمين را آباد كنيم آباد كردنِ زمين به كشاورزي اوست، به دامداري اوست، به صنعت اوست و مانند آن.

تکدی ننگ و استضافه نیک

«فَأَبَوْا أَن يُضَيِّفُوهُمَا» از عبارت فهمیده می شود که ضِيف و مهمان شدن ننگ نيست، ولی مهمان را نپذيرفتن ننگ است. با این همه تكدّي و گدایی کردن در هر دو حال ننگ است. اين که فرمود: «اسْتَطْعَمَا» يعني «استضافا» يعني خودشان را ضِيف كردند و گفتند ما را به عنوان مهمان بپذیرید. پس اگر کسی خود را به عنوان مهمان عرضه کند در این کارش هيچ نقصي نيست.

حوادث زندگی موسی (ع) در اعمال خضر(ع)

تطبیق سه حرکت خضر(ع) با زندگی موسی(ع) یادآوری و ذکر است. خضر(ع) گفت كشتي را من سوارخ كردم تا كسي غصب نكند ولی این پاسخ اصلی نبود بلکه همان یادآوری قصه گذشته اش بود: «فَلْيُلْقِهِ الْيَمُّ بِالسَّاحِلِ يَأْخُذْهُ عَدُوٌّ لِّي وَعَدُوٌّ لَهُ» از این روست که ديگر موساي كليم سؤال نكرد. این زمانی بود که خضر(ع) گفت: من اين كارها را به امر خودم نكردم و از امر ديگري كردم. بالأخره اين بايد سؤال بكند و بفهمد ولی اين: «حَتَّي أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً» به يادش افتاد.

اما در جريان قتل نفس، وجود مبارك خضر فرمود: اين غلام پدر و مادر خوبي داشت و نسبت به آنها ممكن بود : 1. عقوق داشته باشد ، 2. و آنها را بيراهه ببرد گرفتار ضلالت و غوايت بكند ، ما اين كار را كرديم. ایشان ديگر سؤال نكرد كه قصاص قبل از جنايت نمي‌شود كرد ؛ چون خودش برابر آنچه كه در سورهٴ مباركهٴ «قصص» گذشت همين كار را كرد. آيهٴ پانزده سورهٴ مباركهٴ «قصص» اين است «فَاسْتَغَاثَهُ الَّذِي مِن شِيعَتِهِ عَلَي الَّذِي مِنْ عَدُوِّه فَوَكَزَهُ مُوسَي فَقَضَي عَلَيْهِ» . پس اين عمل خضر(ع) مشابه آن عمل موسی(ع) است.

در جريان جدار نیز وجود مبارك موسي و خضر(سلام الله عليهما) که خسته ومحتاج به غذا بودند موسي به خضر(سلام الله عليهما) گفته بود: «لَوْ شِئْتَ لأَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْراً» ، اما مشابه اين را خود موساي كليم برابر آنچه كه در سورهٴ مباركهٴ «قصص» آيهٴ 23 و 24 آمده انجام داده است. آيهٴ 23 و 24 اين است كه وقتي وجود مبارك موسي وارد سرزمين مدين شد بر آ‌ن چاه مدين اشراف پيدا كرد «وَلَمَّا وَرَدَ مَاءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَوَجَدَ مِن دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودَانِ قَالَ مَا خَطْبُكُمَا قَالَتَا لاَ نَسْقِي حَتَّي يُصْدِرَ الرِّعَاءُ وَأَبُونَا شَيْخٌ كَبِيرٌ» اين فهميد كه يك دختران عفيفي‌اند و حاضر نيستند كه با اين مردها يكجا بجوشند و همتاي آنها آب بگيرند يك پدر پيري هم دارند آن‌گاه «فَسَقَي لَهُمَا» در حال گرسنگي و خستگي «فَسَقَي لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّي إِلَي الظِّلِّ فَقَالَ رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ» اين روايت را ملاحظه بفرماييد.

چهار عمل خضر(ع) تابع امر الهی

وقتي حضرت خضر(سلام الله عليه) فرمود: من اين كار را نكردم مگر به دستور خدا، حضرت موسی(ع) ديگر ساكتِ ساكت شد.

حضرت خضر(ع) فرمود: اين چهار كاري كه من كردم :1. دربارهٴ كشتي، 2. ٴ قتل غلام، 3. بازسازي يا نوسازي اين ديوار، 4. اعلام فراغ یعنی گفتم «هذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ» و ديگر عذر تو را نمي‌پذيرم همه اين را من به دستور خدا انجام دادم.

پس این تعبیر و جمله «مَا فَعَلْتُهُ» به همهٴ اين امور چهارگانه برمي‌گردد نه به سه كار. این گونه است که ديگر موساي كليم ساكتِ محض شد و ديگر عرضی نكرد كه اجازه بدهيد من در خدمت شما باشم، چون همه کارها و سخن اخیر یعنی جدایی به حکم الهی بوده است و جمله «وَمَا فَعَلْتُهُ» اطلاقش شامل همهٴ موارد چهارگانه مي‌شود و اختصاصي به آن سه مسئله ندارد. اينجاست که حضرت موسی(ع) فهميد بايد فاصله از حضرت خضر(ع) بگيرد؛ چون خضر(ع) فرمود: «هذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ» يعني پايان راه است و اين كار یعنی اعلام فراق به من ربطی ندارد بلکه به دستور ذات اقدس الهي است ، چنان که سه کار پیشین نیز به دستور خداوند آن ها را انجام دادم. این روست که حضرت موسی(ع) ساكتِ محض شد و مفارقت حاصل شد. پس این مصاحبت و مفارقت به امر الهی است.

علم تاویل

نتیجه آن که وجود مبارك خضر مأمور بود چند كاري را از علم تأويل انجام بدهد که آن ها را انجام داد و موسي(سلام الله عليهما) هم بايد ياد مي‌گرفت، که یاد گرفت و به ياد آن قضاياي اوّليه هم افتاد كه آرام‌بخش بود.

پس مساله اصلی این بود که تأويلي در كار نبود بلکه عملِ به باطن و سير ملكوتي فعلِ خود خدا بود كه اين جعبه را در دريا حفظ مي‌كند و سپس به دست دشمن ، دوست خودش را حفظ مي‌كند. آن كارهای دیگر مانند کار بی مزد مانند اتفاقی بود که در زندگی موسی(ع) اتفاق افتاده بود: «فَسَقَي لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّي إِلَي الظِّلِّ» یعنی آن هم از همين سنخ بود. این امور قلب موساي كليم را گرايش داد كه نسبت به اين دو نفر احسان بكند ، و همین موسی (ع) در حال گرسنگي حتي طلب ضيافت هم نكرده است و این جا با خضر(ع) طلب ضیافت می کند. پس این ها نشان می دهد که علم تاویل همان امور خارجی است که در زندگی ما بارها اتفاق می افتد و از آن غافل هستیم.

حفظ شریعت عامل رسیدن به علم باطن

اگر كسي بخواهد به تعبير قرآن به علم تأويل يا به تعبير روايت به علم باطن برسد، چاره‌اي جز حفظ شريعت حدوثاً و بقائاً نيست؛ زیرا این علم راه مي‌خواهد و صراط مستقيم هم غير از شريعت نيست، اما هر كسي وارد شريعت شد به علم لدنّي مي‌رسد خداوند اين را وعده ندادند ؛ اما هر كسي از آن طرف – به نحو ايجاب كلّي است- از رحمت عنداللهي و علم لدي‌اللهي برخوردار باشد – الاّ ولابد – حافظ طريق صراط مستقيم و شريعت است؛ اما به نحو ايجاب كلي هر كسي وارد شريعت شد و عمل به احكام كرد او برابر روايت به علم باطن دسترسي پيدا مي‌كند يا برابر قرآن، علم تأويل را به او عطا مي‌كنند چنين وعده‌اي داده نشده است؛ ولي حدوثاً و بقائاً رحمت عنداللهي و علم لدي‌اللهي متّكي به حفظ شريعت است.

توجه انسان در اسناد فعل به خود و خدا

خضر(ع) در تعلیل قتل نفس و کشتن کودک فرمود: «فَخَشِينَا أَن يُرْهِقَهُمَا طُغْيَاناً وَكُفْراً» در اينجا تا آنجا كه مقدمهٴ كار است ضمير متكلّم مع‌الغير است اما آنجا كه به كمال مي‌رسد فعل مفرد مي‌شود، و ضمير مفرد آورده مي‌شود ؛ دیگر در آن جا «فأردنا أن نبدلهما» نيست بلکه عبارت این است: «أَن يُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا» ؛ چرا چنین تغییر در ضمیر رخ می دهد؛ زیرا آن كه اينها را تدبير مي‌كند و مالك و مدبّر و سيّد اينهاست خداوند است. پس این قتل هیچ مشکلی ندارد چون مالک می دهد و می گیردو جالب این بهتر هم می دهد: «خَيْراً مِّنْهُ زَكَاةً وَأَقْرَبَ رُحْماً» …

پس هيچ مشكلي ندارد چون ربّ آنهاست. از این روست که در مقدمات کار از ضمیر جمع و در پایان از مفرد استفاده شده است؛ یعنی تا آنجا كه مقدمهٴ كار است و چون چندين كار است مانند فراهم كردن زمينه و كُشتن و دیگر مقدمات، همه اين مقدمات را به ضمير متكلّم مع‌الغير برمي‌گرداند؛ اما این که برادري را به جاي اين برادر، یا فرزندي را به جاي اين فرزند به آن پدر و مادر دادن ، این ديگر رحمت است و دیگر كار خضر نيست؛ از این روست که از اين به بعد هر چه ضمير است مفرد است.

قریه بی قانونی و مدینه قانون گرا

در عبارت: «وَأَمَّا الْجِدَارُ فَكَانَ لِغُلاَمَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ» سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) مي‌فرمايد محتمل است كه اينها از آن قريه فاصله گرفته باشند و به شهري رسيدند که شهري در كنار آن قريه باشد ولو فاصله نگرفته باشند. حضرت خضر(ع) فرمود: اين ديوار براي دوتا بچه يتيم شهر بود..

سيدناالاستاد مي‌فرمايد: اگر اين مدينه همان قريه بود ديگر گفتن با اسم ظاهر نداشت و با ضمير اكتفا مي‌كرد «وَأَمَّا الْجِدَارُ فَكَانَ ليَتِيمَيْنِ فيها» یعنی كه در آن قريه بودند دوتا بچه يتيم آن قريه اين ديوار براي آنها بود؛ اما از اينكه فرمود: «وَأَمَّا الْجِدَارُ فَكَانَ لِغُلاَمَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ» احتمال اينكه اين مدينه غير آن قريه باشد هست..

ابي‌السعود مي‌گويد: حالا چون تحوّلي در اينجا پيدا شده خضري ، موسايي آمده، و يك حمايت از محرومي و كار خيري در اينجا شده ، حالا اين ديگر قريه نيست بلکه مدينه است ؛ چرا که مدينه جاي مردان متمدّن و متديّن است كه بالأخره به حمايت محرومان و مظلومان و امثال ذلك بشتابند. البته او يك جمله دارد كه اگر آن را باز كني به اين صورت در مي‌آيد.

عدم بقای نبوت خضر(ع)‌در زمان ما

خضر، الياس، عيسي(سلام الله عليهم اجمعين) هر كه باشد در زمان خودشان مسئولیت پیامبری داشتند و اگر خضر اليوم زنده است يقيناً پيغمبر نيست، هم چنین اگر الياس اليوم زنده است يقيناً پيغمبر نيست؛ چون صريح قرآن اين است كه وجود مبارك حضرت خاتم انبياست ديگر، ديگر «لا نبيّ بعده» است.

بله هر یک از این اولیای الهی، وليّ‌اي از اولياي الهي است ولی اليوم روي كرهٴ زمين كسي باشد و نبيّ باشد اين با خاتم‌النبيين بودن سازگار نيست، اليوم اگر هست وليّ است و اليوم اگر كسي هست بايد تحت ولايت وجود مبارك وليّ عصر(عج) باشد ؛ چرا که كسي باشد روي زمين مستقل عن الولايه و نبوّت نيست. بنابراين اينها يا اصلاً نبيّ نبودند يا طبق بعضي از روايات كه نبيّ بودند نبوّت اينها با آمدن نبوّت وجود مبارك خاتم انبياء(عليهم آلاف التحيّة و الثناء) مختومه شد.

اما در جريان مبارك حضرت عيسي روشن نيست كه حضرت عيسي رحلت كرده است كه چرا که این عبارت: «إِنِّي مُتَوَفِّيكَ» ناظر به آن است که ایشان رحلت نكرده و عبارت: «وَرَافِعُكَ إِلَيَّ» ناظر به آن است به هر تقدير وجود مبارك عيسي علي وجه الأرض و در مردم و در كُرهٴ زمين نيست؛ حالا اگر يك موجود آسماني باشد آن مطلب ديگري است. پس وقتي هم كه در هنگام ظهور حضرت وليّ عصر(ارواحنا فداه) تنزّل مي‌كند به عنوان تابع تنزّل مي‌كند نه به عنوان متبوع يا همسان.

ترک میزبانی نشانه لئامت

اصرار قرآن كريم بر اين است كه مردم قریه و روستا، مردمی لَئيم بودند ؛ چون می فرماید: «اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا». اين كلمهٴ «أَهْلَ» را قرآن اصرار دارد كه محفوظ بماند؛ لذا فرمود: «فَانطَلَقَا حتَّي إِذَا أَتَيَا أَهْلَ قَرْيَةٍ» و نفرمود «أتيا قريةً» بلکه فرمود: «أَتَيَا أَهْلَ قَرْيَةٍ اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا» و هم چنین نفرمود «استطعماهم». به ظاهر باید ضمير مي‌آورد ؛ چون فرمود: «أَتَيَا أَهْلَ قَرْيَةٍ» و سپس با ضمیر بايد مي‌فرمود: «استطعماهم»؛ و این هم مختصرتر بود و هم معنا معلوم بود ولی چرا اسم ظاهر آورده و چرا اسم ظاهر را تكرار كرده و فرموده است: «اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا»؟ اين نشان می دهد که قرآن اصرار دارد كه لئيم بودن اين مردم را بفهماند.

وقتي مردم اين طور لئيم‌اند پس به يتيمهايشان نمي‌رسند. این گونه خداوند می خواهد تا لئامت اين مردم اين سرزمين را تثبيت كند. البته سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) مي‌فرمايند اين صرفاً براي تأكيد نيست براي نكتهٴ ديگر است.

وراء به معنای متواری

جناب فخر رازي و ديگران مي‌گويند: «وراء» يعني متواري شدن است. ما مي‌گويم «وراء» يعني خلف. برای هر یک از این معانی دليل مي‌خواهد.

«وراء» كه به معني پشت سر نيست ؛ چرا هر كسي كه غايب باشد متواري باشد. ما مي‌گوييم هر چند که ريشهٴ «وراء» با متواري بودن هماهنگ است و این کلمه از آنجا آمده است ولی اگر كسي از جلو متواري شده باشد به این هم می گوییم متواری. آنان می گویند: «مِن وَرَائِهِمْ جَهَنَّمُ» یعنی پشت سر باشد.

ما گفتیم که معنای ورای به معنای چیست. به آن جا رجوع کنید.

تعلیم علم لدنی از واسطه هم سطح

اگر پيامبري غير اولواالعزم باشد و از پيامبر اولواالعزم شريعت بگيرد ، مثل اينكه وجود مبارك لوط از حضرت ابراهيم(سلام الله عليهما) شریعت مي‌گرفت مطلبی عادی است و این مطلب در قرآن به اين صورت آمده است: «فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ» يعني لوط به حضرت ابراهيم(ع) ايمان آورد.

چنین چیزی عيب ندارد كه نبيّ‌اي كه غير اولواالعزم است از نبيّ اولواالعزم استفاده كند؛ اما این که پيامبري از افراد عادي كمك علمي بگيرد اين درست نيست. بنابراین وجود مبارك موسی(ع) از فرد عادي علم نگرفت، بلکه از خضر (ع) علم گرفت كه علم لدنّي دارد و خداي سبحان مع‌الواسطه خواست اين رحمت عنداللهي و علم لدي‌اللهي را به وجود مبارك موساي كليم(ع) عطا بكند. پس اين موضوع هم مُخلّ به علم او نيست.

علم تمام و کمال لدنی پیامبر(ص)

برخی گفته اند : ممكن است پيامبر اين چيزها مانند علم نجوم و کشاورزی و اينها را نداند. ولی باید گفت با بحثهاي عميق قرآني كه وجود مبارك پيغمبر از كيفيت پيدايش آسمان و از رَتق بودن آسمان و زمين خبر مي‌دهد و از اينكه خداي سبحان اين منظومهٴ شمسي ، راه شيري و اين كهكشانها را از دخان آفريده خبر مي‌دهد، معلوم مي‌شود كه وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به همهٴ اين علوم به تعليم الهي عالِم بود و این سخن لغو و ناروایی است که در باره پیامبر(ص) گفته می شود که مثلا مسائل کشاورزی را نمی دانست و مشاورت ایشان موجب شد تا سالی نخل ها خرما ندهند.

سوال استفهام حضرت موسی(ع)

«و أمّا إنكاره(عليه السلام) خَرق السفينه و قتل الطفل فلم يُنكرهُ علي كلّ حالٍ» اين از لطايف فرمايشات مرحوم مفيد است. ببينيد ایشان فرمود: وجود مبارك موسي اعتراض نكرد كه اين كار بد است چرا كردي و چرا مي‌كني> بلکه همهٴ اينها را به صورت سؤال مطرح كرده است و سؤال كه حقّ مسلّم اوست. این روست که عرض كرد: «أَخَرَقْتَهَا» يك، یا فرمود: «أَقَتَلْتَ نَفْساً» و نفرمود «لم قتلت، لم خرقتَ».

اين استنباط، استنباط خوبي است. ایشان فرمود اين حقّ استفهام هم ندارد؟ حقّ سؤال هم ندارد؟ سؤال، سؤال استفهامي است و سؤال استفهامي كه كمال است و نقص نيست؛ زیرا حضرت موسی(ع) اصلاً اين آمده براي اينكه ياد بگيرد و كسي كه ياد مي‌گيرد بايد سؤال بكند .

اگر وجود مبارك موسي به خضر(سلام الله عليهما) گفته بود: «لم خرقت» حق با شماست؛ اما گفت: «أَخَرَقْتَهَا» اين سؤال، سؤال استفهامي و چيز خوبي است. گفت: «أَقَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً» و اينها سؤال استفهامي است و نقص نيست و با عصمت منافات دارد ؛ چنان که با طلب علم منافات دارد. شیخ مفید فرمود: «و أمّا إنكاره(عليه السلام) خَرق السفينه و قتل الطفل فلم يُنكرهُ علي كلّ حالٍ و إنّما أنكر الظاهر منه ليعلم باطن الحال» و ظاهراً هم كه كار منكر بود حقّ استفهام كه دارد كه «و قد كان منكراً في ظاهر الحال و ذلك جار مجريٰ قول الأنبياء(عليهم السلام)» كه مي‌گويند شهادات عدول در ظاهر قبول است و امثال ذلك. بنابراين بسياري از اين مسائل قابل حل است نه سؤالش مسئله‌آفرين است نه تعلّمش.

سنت های الهی در بهره گیری از اسباب

قرآن كريم در توحيد خلقت تمام اشياء را مخلوق خداي سبحان مي‌داند كه «اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ» و در اين آفرينش چيزي جز حقيقت راه ندارد كه فرمود ما آسمان و زمين را به حق خلق كرديم و باطل در خلقت راه ندارد «مَا خَلَقْنَا السَّماءَ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا بَاطِلاً» در بخشهاي ديگر دارد «إِلَّا بِالْحَقِّ» پس خلقت منحصراً كارِ خداست و اين خلقت و آفرينش هم بر محور حقيقت است يعني بر اساس نظم علّي و معلولي از يك سو، هر چيزي در جاي خود قرار بگيرد از سوي ديگر.

ربوبيّت و پرورش اشياء هم بر اساس توحيد ربوبي منحصراً در اختيار خداي سبحان است كه او ربّ‌العالمين است همان طوري كه خالق كلّ شيء است و ربوبيّت و پرورش پروردگار هم بر اساس حكمت است چيزي را بدون حكمت نمي‌پروراند اين امور چهارگانه يعني خلقت منحصراً در اختيار خداست و خلقت با حق است ربوبيّت منحصراً در اختيار خداست و ربوبيّت با حكمت است اين امور اربعه جزء سنّتهاي لايتغيّر الهي است اگر فرمود: «فَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلاً وَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلاً» با عبارتهاي گوناگون اين مطلب را بيان فرمود يعني در هيچ كدام از اين امور ياد شده دگرگوني و تغيير راه ندارد نه مي‌توان خلقتي پيدا كرد كه همراه با حقيقت نباشد و نه مي‌توان ربوبيّتي و پرورشي و پروراندني يافت بشود كه همراه با حكمت نباشد. آن بيان نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) در صحيفه كه فرمود: «يَا مَنْ لَا تُبَدِّلُ حِكْمَتَهُ الْوَسَائِلُ» اي خدايي كه با هيچ وسيله و توسّلي نمي‌توان حكمت او را تغيير داد خداوند ما را به توسل دعوت كرده است فرمود: «وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ».

در قرآن، در روايات نماز وسيله است، اعتقاد به توحيد وسيله است، اقرار به گناه وسيله است، توسّل به اهل بيت(عليهم السلام) وسيله است اينها وسيله‌اند عبادتها و مناسك اينها وسيله‌اند هيچ كس نمي‌تواند با توسل به وسيله‌اي مسير حكمت خدا را عوض بكند كه خداوند در يك‌جا كاري غير حكيمانه ـ معاذ الله ـ انجام بدهد «يَا مَنْ لَا تُبَدِّلُ حِكْمَتَهُ الْوَسَائِلُ» اين امور جزء امور ثابت است آنچه بين موسي و خضر(سلام الله عليهما) گذشت در همين مدار حق و محور حكمت بود نه كاري بر خلاف حق انجام گرفت، نه كاري بر خلاف حكمت موساي كليم(سلام الله عليه) اين اسرار را به وسيلهٴ خضر از ذات اقدس الهي تلقّي مي‌كند كه اينها نموداري از كارهاي الهي است اگر جايي كاري انجام گرفت به حسب ظاهر ما توان تحليل آن را نداشتيم به نحو اجمال علم داريم كه حتماً حكمتي هست يا امتحان الهي هست يا كيفري است كه ذات اقدس الهي بر اساس تنبيه و عدل دارد عده‌اي را تنبيه مي‌كند يا آزموني است كه خداي سبحان برابر اين امتحان مي‌خواهد طيّب را از غير طيّب جدا بكند اينها اصول كلي است و اختصاصي به اين سه حادثه ندارد هر كاري را كه ذات اقدس الهي انجام مي‌دهد چه در خلقت باشد چه در پرورش، چه در خالقيّت چه در ربوبيّت با حقيقت از يك سو، با حكمت از سوي ديگر همراه است.

ارتباط استوار علم تاویل و شریعت و اصل مشترک

اگر حضرت موساي كليم(ع) از علمِ ظاهر و تنزيل برخوردار است باید بر اساس آن شريعت، کارهایش را اداره مي‌كند و اگر حضرت خضر(ع) از علم تأويل برخوردار است باید بر اساس آن علم تأويل عمل ‌كند؛ اما اينها نبايد گسيخته و گسسته باشد، چرا؟ چون تعليم صاحب شريعت از صاحب تأويل و آگاه كردن صاحب تأويل نسبت به صاحب شريعت بايد برابر يك اصول مشتركي باشد. اگر يك اصول مقبول و مشتركي بين اين دو نشئه نباشد نه سؤالِ صاحب شريعت را دارد نه پاسخ صاحب تأويل.

اگر صاحب تأويل برابر يك سلسله اصولي كار انجام دهد كه آن اصول در عالَم شريعت جايي ندارد و صاحب شريعت در حوزهٴ شريعت كارهايي را مي‌طلبد كه پاسخي در عالَم تأويل ندارد اين گسيخته است و هرگز نمي‌توان به صاحب شريعت گفت كه با صاحب تأويل همسفر شو و چيزي ياد بگير!

البته سه راه دارد كه دو راهش ممكن است: يك راهش غير ممكن، و آن دو راهش ممكن است.

1. این كه شاگردان حوزهٴ شريعت را نزد صاحب شريعت مي‌برند و مي‌گويند: علم ياد بگير، 2. و یا صاحبان علم تأويل را نزد صاحب تأويل مي‌برند و مي‌گويند: تأويل بياموز!

اين دو راه و از مصادیق ممكن است؛ يعني خضر (ع) ممكن است شاگردان خاص داشته باشد؛ چه اينكه وجود مبارك موسي(ع) شاگردان مخصوص دارد؛ اما كسي كه در حوزهٴ شريعت است بخواهد وارد حوزهٴ تأويل بشود و چيزهايي را فرا بگيرد حتماً بايد يك اصول مشترك بين‌الحوزتين باشد و اگر اصول مشتركي بين اين دو حوزه نباشد هرگز ممكن نيست كسي كه با شريعت كار مي‌كند بتواند در حوزهٴ تأويل راه پيدا كند.

يكي از اصول مشترك بين‌الحوزتين كه در اين قصه سهم تعيين‌كننده دارد اين است كه هر اهمّي بر مهم مقدم است؛ يعني اگر در مسئله خلقت ما حق‌محوريم و يكي حق بود و آن دیگری احق باشد ، آن كه احق است بايد متّبع باشد؛ و هم چنین اگر در حوزهٴ ربوبيّت يكي حكمت بود و دیگری أحكم از اين حكمت بود، آن كه احكم و افضل است بايد متّبع باشد. اين يك اصلِ پذيرفته شدهٴ بين حوزهٴ شريعت و حوزهٴ تأويل است كه هر اهمّي بر مهم مقدم است؛ چون مقبول بين وجود مبارك موسي و خضر(عليهما السلام) است.

خلاصهٴ جوابهاي سه‌گانهٴ از اين سه داستان به همان اصل تقديم اهم بر مهم برمي‌گردد. اين تقديم اهم بر مهم هم براي صاحب شريعت مقبول است هم براي صاحب تأويل.

در جريان غصب و خَرق سفينه فرمود: ما مختصري آسيب به اين كشتي رسانديم براي اينكه اصلِ كشتي محفوظ بماند. گاهي در انسان عضوي از اعضاي انسان را قطع مي‌كنند تا اصلِ انسان محفوظ بماند و سالم و زنده بماند اين تقديم اهم بر مهم است. تقديم اهم بر مهم در همهٴ امور هست چه در مسائل مالي، چه در مسائل نفسي.

در جريان قتل باز هم تقديم اهم بر مهم بود؛ براي اينكه اين بچه اگر بالغ مي‌شد چندين مفسده را به همراه داشت؛ 1. خودش را به كفر و طغيان مي‌كشيد ،2. و هم پدر و مادر را به كفر و طغيان مي‌كشاند؛ 3. و خودش به عذاب اليم گرفتار مي‌شد ؛ 4. پدر و مادرش هم در قيامت به عذاب اليم گرفتار مي‌شدند. با این قتل اين چهار خطر برطرف شد با اينكه اين يك عمر كوتاهي داشته باشد بعد در قبالش خداوند به پدر و مادر او فرزندي بدهد كه اين فرزند هم ايمان دارد و به بهشت مي‌رود، هم باعث تقويت ايمان پدر و مادر است و آنها را به بهشت مي‌رساند، و هم در رابطهٴ فرزندي و پدري مهربان و رئوف و أقرب رَحِماً است. پس همهٴ اين مسائل اهم مي‌شود و اين اهم بر آن مهم مقدم است.

اما در جريان جدار درست است كه اينها خود را در معرض ضِيف و مهمانی قرار دادند و قرآن كريم هم تعبير به اضافه كرده يعني مهمان‌پذيري کرده؛ چرا که ضيف يعني مهمان، مُضيف يعني مهمان‌پذير و با این تعبیر حرمت اين دو بزرگوار را حفظ كرده است. در حقیقت اينها استطعام تكدّي نكردند ـ معاذ الله ـ و قرض هم نخواستند بلکه ضيافت خواستند که يك امر مشترك بين‌المللي است و فطرت و عقل آن را مي‌پذيرد که در قبال لئامت و چيز خوبي هم هست.

این که كسي بگويد من مهمان شمايم، اين مهمان شدن نقص نيست و هم چنین مهمان‌پذير بودن هم كمال و با كرامت سازگار است. پس در این جا هرگز مسئله تكدّي و درخواست رايگان و مفت‌خوري و مانند اينها در آن مطرح نيست، يك فضيلت خاصّي به عنوان ضيافت مطرح است و اين را ذات اقدس الهي در درون هر كسي نهادينه كرده است؛ حال اگر كسي در اثر اغراض و غرايز اين فطرت را دفع كرده باشد: «قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا» (شمس، آیه 10) ممكن است به اين فطرت پاسخ ندهد ؛ وگرنه ضيافت يك كرامت بين‌المللي و زبان مشترك تمام انسانها و ضِيف‌پروري جزء فضايل است.

به هر حال، اهل آن قريه مهمان‌پذير نبودند یعنی لئيم‌اند. حالا ما اينها را رها كنيم، اما اهمّ از اينها اين است كه اين دوغلام يتيم و پدرشان آدم صالح بود. از آن جایی که صلاح پدر هرگز فراموش نمي‌شود به فرزندش و نتيجه‌ها و نوه‌ها و نبيره‌ها و نديده‌هاي او مي‌رسد. این همان اهمّ است ، اگرچه در اين قريه مردمان مهمان‌پذير نبودند و اهل لئامت بودند ولی انسان نبايد در اثر لئامت يك عده، آن صلاحِ پدر اين ايتام را هم فراموش كند. در این جا نیز تقديم اهم بر مهم به عنوان يك اصل مقبولِ معقولِ مشتركِ بين شريعت و تأويل است؛ اين اصل چون پذيرفته شده است وجود مبارك خضر و موسي(سلام الله عليهما) برابر اين اصلِ مشترك عمل کردند و در اين سه‌ قضيه با هم تفاهم كردند.

ماموریت الهی خضر (ع)

خضر (ع) دو سخن گفت: 1. اين كارِ من به دستور من نبود یعنی من اين چهارتا كاري كه كردم سه‌تا كار مربوط به اين قضيه است که به دستور خدا بود؛ 2. كارِ اخيرم یعنی اعلام تفرقه است و گفتم «هذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ».

پس آنچه را كه من انجام دادم به دستور خود من نبود بلکه به دستور ذات اقدس الهي بود: «مَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي» اين يك عنصر محوری برای کارهای سه گانه است.

مطلب دوم اينكه نفرمود: تأويل كارهاي من اين است، بلکه فرمود تأويل آنچه تو نتوانستي تحمل كني اين است.

به سخن دیگر، محور اعتراض يا سؤال شما كه اعتراضي نبود، بلکه استفهامي بود و شما دنبال جواب سؤال خودت بودي باید در این باره بگویم که من در صدد اين نيستم كه كار خودم را بيان كنم؛ چون براي من روشن است و شما در صدد سؤال بودي كه چرا اين كارها را كردي؟ اين «مَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي» هم جوابِ شما به سه مطلب پیشین است، نه رازِ كار من، چرا که راز كار خودم را كه مي‌دانستم. بنابراين خضر(ع) نفرمود: «ذلك تأويل ما فعلته» بلكه فرمود:«ذلِكَ تَأْوِيلُ مَا لَمْ تَسْطِع عَّلَيْهِ صَبْراً» ؛ یعنی این تاویل آن چیزی است که بدان صبر نکردی؛ یعنی من می دانستم چه می کنم و بر اساس همان حکم الهی عمل می کردم ولی تو صبر نکردی و پرسش استفهامی داشتی که چرا این کارها به ظاهر خلاف شریعت را انجام می دهی. پاسخ این است که همه به امر الهی بوده و تو توان صبری بر این به ظاهر خلاف شرع نداشتی؛ زیرا مالک هستی و جان و مال آدمی خداست و همان خدا وقتی چیزی را حرام کرد مثل قتل نفس را خودش در ملک خود می تواند تصرف مالکانه کند و این خلاف عقل نیست. همان طوری که فرمان ذبح اسماعیل(ع) خلاف نیست یا فرمان رفتن به جهاد و شهادت خلاف شرع نیست. اما اگر همین انسان در مال و جان خویش تصرف خلاف شرع کند و اسراف و تبذیر نماید و یا خودکشی کند، این خلاف شرع است؛ چرا که ملک او نیست و او امانت دار از سوی الهی است و نمی تواند تصرف مالکانه داشت باشد در چیزی که امین آن است.

پیامبر(ص) مظهر اسم اعظم الهی

اگر حضرت موساي كليم(ع) مثل پيغمبر اسلام(عليه و علي آله آلاف التحيّة و الثناء) مظهر اسم اعظم بود ، بايد همه چيز را بداند اما غير از وجود مبارك پيغمبر اسلام(ص) ديگران حوزهٴ علمشان محدود است و به تدريج يكي پس از ديگري را عالِم مي‌شوند.

ارواح انبيا بر اساس این حدیث که خلقت روح قبل از جسد است: «خلق الله الأرواح قبل الأجساد» ، در قوس نزول در آ‌ن عالَم بودند و البته آنچه را مي‌دانند كه بايد بدانند؛ اما در قوس صعود كه از اين طرف به وسيلهٴ عبادات كامل مي‌شوند ؛ یعنی همهٴ اينها بر اساس «رَبِّ زِدْنِي عِلْماً» پيشرفت مي‌كنند. يكي مي‌گويد «رَبِّ زِدْنِي عِلْماً» و يكي دیگر مي‌گويد «ربِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي» و مانند آن.

پس اينها در طليعهٴ عالَم یعنی در قوس صعود همهٴ وحي و امثال ذلك را نمي‌دانند، هر چند در قوس نزول که وقتی در آن جا بودند مي‌دانستند، اما اينجا كه هستند به تدريج بر اساس «رَبِّ زِدْنِي عِلْماً» و «ربِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي» می آموزند.

پس يكي از راههايي كه حضرت موساي كليم(ع) بايد از تأويل برخي از كارها عالِم و دانا شود همين برخورد با خضر(ع) است.

البته فرض ندارد كسي معاصر پيغمبر اسلام(صلّي الله عليه و آله و سلّم) باشد و حضرت بخواهد از او استفاده كند؛ چون خودش مظهر اسم اعظم است؛ اما انبياي ديگر كه مظهر اسم اعظم نيستند و هر كدام از آنان مظهر اسمي از اسماي الهي‌اند. در باره آنان محذوري ندارد كه پيغمبري از وليّ‌اي از اولياي الهي مطلبی را ياد بگيرد.

علم عامل آرامش و صبر انسان

بسیاری از علوم به عمل نمي‌رسد. ما از اين قضيه خيلي چيز فهميديم که از آن جمله آن ها اصول پنج‌گانه است: 1. عالَم مخلوق خداست ، 2. به حق خلق شده ، 3. عالَم مربوب خداست ، 4. به حكمت اداره مي‌شود ، 5. خيلي از اسرار است كه بر اساس اهم و مهم انجام مي‌شود.

پس ما مطمئن مي‌شويم كه كارِ خدا اعتراض‌بردار نيست و مي‌فهميم «إِنَّا كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ، ما هر چیزی را به میزان و مقدار آفریدیم». اين علم و دانش براي ما آرام‌بخش است: «كفي بذلك علما» و ما سعي مي‌كنيم كه خودمان را در بخش خلقت در مسير حق ، در بحث ربوبيّت در مجراي حكمت قرار بدهيم تا فيض بگيريم و هيچ اعتراضي نمي‌توانيم نسبت به عالَم داشته باشیم؛ براي اينكه عالَم در مدار حق دارد مي‌گردد. اين مطلب یک افادهٴ علمي مي‌كند و البته اساسِ عملي هم بر اساس حوزهٴ شريعت خواهد بود.

خضر زنده و تاویل کننده

لذا اگر خضر(سلام الله عليه) زنده است كه از بعضي روايات برمي‌آيد اين برابر همان علم تأويل و ولايت كار مي‌كند نه بر اساس شريعت كه وحي تشريعي نازل بشود بر اساس وحي شريعت بايد تابع شريعت قرآن و عترت باشد اين براي اين

صبر محور سخن خضر(ع)،‌نه فقدان استطاعت

حضرت موسي(ع) از خضر(ع) دربارهٴ استطاعت سؤال كردند. خضر(ع) فرمود: تو نمي‌تواني. در این جا سخن از نفي استطاعت است يا سخن از نفي صبر؟ اگر نفي استطاعت باشد كه جا براي نقد نيست اما اگر كسي نتواند كاري را انجام بدهد جا براي نقد و اعتراض نيست. پس چرا خضر (ع) گفت كه تو نمي‌تواني؟ باید گفت محور اساسي در این سخنان همان صبر است نه استطاعت؛ به دليل اينكه وجود مبارك موساي كليم در پاسخ گفت: «سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّهُ صَابِراً» نه «إن شاء الله مستطيعا».

پس محور گفتگو صبر است و اگر كسي قدرت استطاعت نداشته باشد كه مكلّف نيست؛ اما اگر استطاعت داشته باشد مكلّف به صبر است. بنابراین این که حضرت موسی(ع) گفت: «وَلاَ أَعْصِي لَكَ أَمْراً؛ در هیچ امری تو را عصیان نمی کنم، این وعده اش مشروط به مشيئت است.

ممکن است که گفته شود: ايشان این چنین تعبير کردند:«سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّهُ صَابِراً وَلاَ أَعْصِي لَكَ أَمْراً» یعنی سؤالِ سؤال‌كننده اين است كه چرا «لاَ أَعْصِي لَكَ أَمْراً» گفت، در حالي كه عصیان کرد و «عَصي أمره»؟

پاسخش اين است كه اين «ان‌شاءالله» در کلام موسی(ع) حلقهٴ ارتباطي گذشته و آينده است. گذشته اين است كه «سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّهُ صَابِراً» و آينده آن است كه «وَلاَ أَعْصِي لَكَ أَمْراً». پس اين «إِن شَاءَ اللَّهُ» كه قبل واقع شد هم براي «صَابِراً» هست هم براي «وَلاَ أَعْصِي لَكَ أَمْراً» يعني اگر خدا بخواهد من صبر مي‌كنم و فرمان شما را تخلّف نمي‌كنم و حالا اگر مشيئت الهي به چيز ديگر تعلّق گرفت كه 1. من صبر نكنم ، 2. و حرف شما را نپذيرم، من خلاف نكردم ؛ چون من عهدم را معلّق و مشروط به مشيئت الهي كردم.

تفسیر با محافظت بر عصمت پیامبران

اما اينكه حضرت موسی(ع) گفت «لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْراً» ، اِمْر به چند معناست: 1. كارِ مهم،2. داهيه، 3. سؤال‌برانگيز، 4. امر عجيب. همه اينها را اِمر مي‌گويند و این واژه به معناي منكر و حرام و قبيح نيست؛ چون اين كلمهٴ اِمْر در چند معنا به كار مي‌رود و در موارد متعدّد كاربرد دارد ما به قرينهٴ اينكه طرفين معصوم‌اند اين كلمهٴ اِمْر را بايد حمل بكنيم بر آن معنايي كه با عصمت اين بزرگواران منافاتي نداشته باشد.

اما دربارهٴ اين «لَّقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُّكْراً» یعنی عبارت «شَيْئاً نُّكْراً» باید گفت : در مسئله كِذب خبري و مُخبري اين فرق گذاشته شده است ؛ زیرا يك وقت است مي‌گوييم: اين خبر كذب است نه اينكه گوينده كاذب است؛ یعنی گوينده يك انسان اميني است ولي اين خبر را اشتباهي به عرض ايشان رساندند. اين كذب خبري مي‌شود، در حالي كه مخبر امين است و عادل است.

ولی يك وقت است که مخبر خائن و گزارشگر دروغگوست و اتفاقاً اين گزارش درست در آمده است؛ یعنی يك خبر درستي بود ولی اينجا كذب مُخبري هست هر چند که كذب خبري نيست.

گاهي هم خبر دروغ است و هم مُخبر دروغگو. اين جمع بين كذبين است. در جريان نُكْر همين طور است. يك وقت كسي فاسق و در صدد معصيت است كه در این صورت هم فعل منكر است و هم فاعل فاسق؛ ولی يك وقت ، فاعل حكيم و معصوم است و به حق كار مي‌كند، ولي فعل ناشناخته است و به حسب شريعت نُكْر است يعني منكر، ولی به حسب تعبير عُرف است يعني معروف.

بنابراين اين سؤال وجود مبارك موساي كليم که گفت «لَّقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُّكْراً» يعني كاري كردي كه در شريعت منكر است. درست هم هست كسي كه صاحب شريعت است كه قصاص قبل از جنايت نمي‌كند ولي همين كار در حوزهٴ تأويل عرف است؛ يعني معروف است. پس در آنجا امرِ معروف مي‌شود و در اينجا نهي از منكر مي‌شود. بنابراين جمع ممكن است.

فعل خلاف شریعت و فاعل معصوم

مرحوم سيّد مرتضي مي‌فرمايند شما اين سؤالها را يك‌بار مرور كنيد؛ یعنی اين نگفت تو كارِ اِمْر كردي، بلکه ‌گفت تو نُكر كردي. همه‌اش با استفهام است: «أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْراً» و یا «أَقَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَّقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُّكْراً»

پس اين نُكر و آن اِمر متفرّع بر آن مطلب مسئول‌عنه است. اينكه با سؤال استفهامي همراه بود آيا اين كار را كردي؟ در حقيقت اين است كه آيا اين اِمر است، آيا اين نُكر است يا نه؟ وگرنه اين خرق و آن قتل را كه ديده است و آنچه كه سؤال‌آفرين است اين است كه سرّ اين خَرق و آن قتل چيست؟

اگر يك وقت همزه استفهام نبود معنايش اين است كه وجود مبارك موسي(ع) به ضرس قاطع اِمر و نُكر را به خضر(ع) اسناد داد يعني فعل، فعل امر و نُكر است؛ در حالی که اين‌چنين كه نبود؛ چرا كه در هر دو بخش مصدّر به همزهٴ استفهام است: «أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْراً»، «أَقَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَّقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُّكْراً» پس اين نُكْر و آن اِمْر، اين اِمر و آن نُكر در فضاي استفهام است. بنابراين، حضرت موسی(ع) يك امر قبيح را به عنوان قطعي به خضر(ع) اسناد نداده است؛ چرا که فاعل معصوم است و كارِ بد نكرد ؛ اما فعل به حسب ظاهر خلاف شرع است؛ زیرا فاعل معصوم(ع) فعل منکر و بد انجام نمی دهد و این کشتی سوراخ کردن و قتل نفس به ظاهر منکر است؛ از این روست که از فعل می پرسد نه از فاعل.

ماموریت و مسئولیت محدود عالم تاویلی

كساني كه مربوط به عالَم تأويل‌اند احكام باطني دارند و مأموريّت و مسئوليّتشان هم محدود است. از اينجا ما مي‌فهميم كه اين جريان حضرت موسي(ع) و خضر(ع) در همين سه محور بود و اگر اين سه محور براي ديگران حل شود خيلي از مسائل حل مي‌شود.

تفاوت صبر اسماعيل در مقابل ابراهيم و موسی در کنار خضر (سلام الله عليهم أجمعين)

حضرت ابراهيم(ع) به فرزندش گفت: أَنِّي أَذْبَحُكَ؛ من تو را ذبح می کنیم؛ و اسماعيل(ع) گفت: سَتَجِدُني‏ إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرينَ؛ به تحقیق مرا اگر خواهد بخواهد از صابرین می یابی. این «سین» تسویف نیست، بلکه تحقیق است.

در سوره مباركه «كهف» كه قصه حضرت موسي(ع) و خضر(ع) مطرح است، آن‌جا حضرت موسي(ع) به خضر(ع) قول داد که: قالَ سَتَجِدُني‏ إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً؛ گفت: به تحقیق مرا اگر خدا خواهد صابر می یابی.

اين دو تعبير شبيه هم است، مگر اينكه در آن‌جا دارد؛ ولي وجود مبارك اسماعيل كاملاً تابع بود و هيچ اعتراض نداشت، لكن همين تعبير را موسي(ع) كرد و بعد اعتراض كرد.

سرّش آن است كه در آن‌جا وجود مبارك خضر نگفت: من چه كاری مي‌خواهم انجام دهم؛ و خضر گفت: شما بخواهي همراه من بيايي، بعضي از كارهاست كه توانفرساست و شايد شما نتواني تحمل كني، و حضرت موسی(ع) فرمود:قالَ سَتَجِدُني‏ إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً. پس خضر(ع) نگفت من چه كار مي‌خواهم انجام دهم، اما وجود مبارك ابراهيم(ع) «بالصراحه» به اسماعيل(ع) گفت: إِنِّي أَري‏ فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ؛ من به راستی می بینم در خواب که به راستی تو را ذبح می کنم. یعنی این فعل مضارع دلالت بر تکرار خواب داشت و این که این کار را من مامور هستم از سوی خداوند انجام دهم. حضرت اسماعیل(ع) هم عرض كرد: ان شاء الله من هم صبر مي‌كنم.

مطلب ديگر آن است كه در جريان اسماعيل (ع) و ابراهيم(ع) يكي مطيع است و آن يكي مطاع، یعنی حضرت اسماعیل(ع) تابع اوست، اما در جريان حضرت خضر(ع) و موسي(ع) اين‌طور نبود. خود موسي از انبياي اولواالعزم بود و صاحب شريعت بود، اما وجود مبارك خضر به علم باطني عمل مي‌كرد و موسي(ع) هم مأمور نبود به علم باطن عمل كند، و چون ايشان مي‌خواهد برابر شريعت خودش عمل كند؛ لذا كارهايي كه به حسب ظاهر با شريعت هماهنگ نبود، زير سؤال حضرت موساي كليم مي‌رفت، لذا خيلي فرق است بين آنچه موساي كليم فرمود: سَتَجِدُني‏ إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِرا، و آنچه اسماعيل(ع) گفت: سَتَجِدُني‏ إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرينَ.

مشاهده بیشتر

خلیل منصوری

آیت الله خلیل منصوری رامسری به مدت ده سال در مرکزفرهنگ و معارف قرآن به تحقیق و پژوهش در علوم و معارف قرآن پرداخته و در همین سال ها آثار چندی نگاشته که در مطبوعات علمی و پژوهشی چاپ و منتشر شده است. آیت الله هم چنین در مدت بیست سال همکاری با مرکز جهانی علوم اسلامی، سازمان حوزه های علمیه خارج از کشور و جامعه المصطفی مقالات و کتب بسیاری را در باره کشورهای جهان و اوضاع آن به شکل تحلیلی نگارش کرده است. لازم به ذکر است تمامی مقالات منتشر شده در این وبسایت تألیف ایشان است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا