شعر و داستان
-
عطر نبی
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید دل بیمار مرا نیست…
بیشتر بخوانید » -
وعده دیدار
درد بسیارت ز جان هم می رود با بوی او شب نمی ماند به جا، آن می رود با روی…
بیشتر بخوانید » -
دولت یار
سالها در طلب دولت یارم بگذشت حکم ایزد چنان شد که به جانم بگذشت محو بودم که بدانم همان وقت…
بیشتر بخوانید » -
عطر زهرا
یادگار عطر زهرا هم محمد هم علی می رسد از گنبد سبزش، محمد هم علی ما نگار خویش را داریم…
بیشتر بخوانید » -
پادشاه هستی
ای پادشاه هستی باز آی! به این گلستان این باد صرصرم کشت بلبل به این شبستان در بوستان نمانده یک…
بیشتر بخوانید » -
خورشید جهان افروز
کجایی ای که خورشید جهان افروز شب سوزی در این شام غریبانت چو شمعی هم، به تب سوزی از آن شمع…
بیشتر بخوانید » -
چاه کنعان
چون بسی من در زدم، در وا نشد آن چنان رسوا شدم، هیچ عاشقی رسوا نشد چرخ گردون هر دمی…
بیشتر بخوانید » -
شاه دین
مرا دردی است اندر دل اگر بگویم زبان سوزد اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد نگارم داردش شبها…
بیشتر بخوانید » -
شب ظلمانی مردم
بیا جانا بده جامی که از جانم بلا خیزد از آن باده بده جانم، از آن جانت، شفا خیزد هزاران…
بیشتر بخوانید » -
دوگانه های شبانه
نگارم نقش ها بر چهره ها کرد یکی نقشی تمام بر سایه ها کرد گمان بردم ندارم ره به کویش…
بیشتر بخوانید »