شعر و داستان
کعبه مقصود
روزگاری است که دارم غم دیدار تو را
غم این کار، نشاطی دهد این یار تو را
دیدن روی تو را ، دیده ی جان بین باید
دلِ بیمار من آن نیست نگرد روی تو را
یارِ من بر در «ادنی» بنشست در معراج
نتواند نگرد مرتبه چشم جهان بین، تو را
شه بیامد که دهد تعلیم عشقی به جهان
باده آورد ز محبت که شود، دل تو را
در میخانه گشودند و نهادند جام ها
تا بیاید به جهان، شاهدی از غیب تو را
همه شب پا نهادم به بیابان در این خارستان
تا ببینم به سحر، جلوه ای از روی تو را
گر مغیلان طریقش، گل و نسرین من است
کعبه، مقصود مرا نیست، مگر وجه تو را
در نمازم به سلام، خدمت تو چون برسم
پس سلامی دهمت، لحظه دیدار تو را
نیست این قبله حاجات من آن حور بهشت
من به رجعت شوم آخر، نگرم روی تو را
صائبا دل تو خوش دار بر این دلدارت
که در این بزم شبانه ، همه بینند تو را