شعر و داستان
وعده دیدار
درد بسیارت ز جان هم می رود با بوی او
شب نمی ماند به جا، آن می رود با روی او
این شب تیره نماند تا سحر بر پا چنان
ماه شبهای نهان پیدا شود در کوی او
راهنمای کوی دوست آید به شب وقت سحر
یوسف زهرا بیاید از سفر با گوی او
کلبه احزان شود آن روز گلستان بی گمان
شاهد گیتی بیاید از نهان با خوی او
دولت ظالم بتازد به شب ها بی رقب
می رود ظلمت به یک جا از جهان با روی او
مست باشند ظالمان اینک به هر جا در جهان
این نماند هم به جا، چون جلوه گر شد روی او
نا امید باشد که دارد در دلش ریب المنون
وعده دیدار باشد هم تو را در کوی او
دوره مستی چون این شب ها به بادی هم گذشت
دولت مهدی بیاید در جوار موی او
صائبا امید آن دارد که شبها تا سحر
می نهد سر تربت و شاید ببیند روی او