شعر و داستان
نگین سلیمان
در سیرِ دلم از خود، در فکر پسین باشد
یک گام گذارد او، تا مظهر دین باشد
جام می و خون دل، هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت، اوضاع چنین باشد
در چاه فرو مانده ، این یوسف کنعانم
این شاه که بر تخت شد، هم دشمن دین باشد
عمری است که در غربت، سیر و سفری دارد
این دل که بشد با تو ، هم جا و زمین دارد
در دست سلیمان هم، آن نگین اعجازش
تا میل خدا بودش، تاثیر به نگین باشد
عمری به گذشت بر ما، تا گل دهدش بر ما
آن گلاب آدینه ، در آخر دین باشد
شادم بر این وعده، داده است خدا ما را
گر خدا همو خواهد، فرجام چنین باشد
هم شاه مرا، هم تو، هم عشق خدای تو
این شاهی تو بر ما ، رستگاری دین باشد
ناصر تو بخوان از دل، تا چهره نماید شاه
از بستر شب ها هم، یک سجده چنین باشد