شعر و داستان
نفس باد صبا
نَفَس باد صبا خاک جهان شیوا کرد
ز فروپستی خاک از نَفَسش آقا کرد
شه عالم چو بر آن تخت خدایش نشست
سخن از جام می و میکده بر رعنا کرد
عالم قدس ندانست که چرا باد صبا
این همه غُلغله در کون و مکان بر پا کرد
خاک را چون نرسد تا که در آید بر آن ساحت قدس
آدم خاک چرا تخت بر این ساحت قدس، برپا کرد؟
آن مَلَک عشق ندانست که در اندیشه شود
این دل خاکی عاشق، ید خویش بیضا کرد
عالم خاک سیه نیست مگر چون تشنه
باده از جام خدا ریخت و گِلش رعنا کرد
علم و فَضلی که مَلَک داشت و هم دیو پری
نرگس چشم و دل سوخته اش بر پا کرد
شه عالم ز پری خواست که تا سجده کند
او نکردست و چه بسیار خطا بر پا کرد
ناصرا هم نظری کن تو بر این خاک درت
که چسان نام خدا در دل خود بر پا کرد