شعر و داستان
مهر خدا
مرا مهر خداوندی ز دل بیرون نخواهد شد
کزین زخم فراق یار، دلم درمان نخواهد شد
بسی مستم به یاد نرگس چشمان آن دلبر
خدا را محتسب داند که مست پنهان نخواهد شد
هزاران دام انگیخت بر این راهم یکی شیطان
شهاب ثاقبی باید، دگر مأمن نخواهد شد
«مجال من همین باشد که پنهان مهر او ورزم»
صفای آسمانِ وصل، بدین هجران نخواهد شد
سحرخیزان طلب دارند که رخ از پرده بگشاید
به زخمِ تیغِ خورشیدی، ستم لرزان نخواهد شد
رقیبِ دیو سیرت نمی داند خدا را مهلتی باید
وگرنه مجلس وعظش چنین بی خون نخواهد شد
عزیزا می رسد سلطان ز راهی بس تو را آسان
بدان جز آن شهت هیچ کس تو را حیران نخواهد شد
به خُلق و لطف تو هم می توان این دل جوان کردا
بیا ای ناصرِ حقم که بی تو در جهان باران نخواهد شد