شعر و داستان
مرغ چمن
مرغ چمن نیامد، این تن روان ندارد
عمری بی تو بودن، هم دل توان ندارد
احوال شاه مردان، جز آن خدا نداند
از درد دین بسوزد، هم او شبان ندارد
حق ولایت تو، حکم خداست ما را
در گوش خود فروخوان تا حق نهان ندارد
هر نکته ای که دانی با رمز حق بخوانش
منشین به یاد دلبر، این شمع توان ندارد
هرشب مرا چو دردی، جز آن خدا نداند
یارم به خانه مانده، میلی به جان ندارد
در ظلمت زمانه، چون مردمان عاشق
بی عقل و دل ستیزد، چون باغبان ندارد
در این مقام عشقم، ناصر ولایتی خواه
چون بی ولایت او، این تن روان ندارد