شعر و داستان

عشاق سر جدا

در غیاب لطف تو، این سر به خاک افتاده بود

«آتشی در خرمن هستی من افتاده بود»

ناله و سوزم در این گردون به بالا چون نشد

خاک بر سر در رهت، چون سالکان افتاده بود

این دل دیوانه ی من، هیچ سرِ یاری نداشت

در میان کوه و صحرا، هم ز پا افتاده بود

از تمنا و طلب می داشت هر دم دست باز

زین سبب هم تا سحرگه، او ز پا افتاده بود

تاج عشقت چون به سر کردش خاکسترنشین

در رهت چون عاشقان، بی سر به تن افتاده بود

مهدیا وقت ظهورت کام جوید این دلش

چون که بادی در سرش از لطف تو افتاده بود

درد عشقی داردش این دل که چون مجنون نشان

در ره لیلی به صحرا، سر جدا افتاده بود

ناز شست عاشقان بنگر که سر هم می دهند

این همه سرها به صحرا در رهت افتاده بود

دل نمی دارد که تنها شب رود در پیش شاه

این همه تن ها به نامت، سر جدا افتاده بود

گر به کوی کربلا عشاق سر از تن جدا

مهدیا صد تن به سالها، سر جدا افتاده بود

نصرت ناصر چو شد همره بر آن حکم ولیّ

این همه عُشاق هم چون سر به سر افتاده بود

خیز بر آر از نیام آن سیف روح الهی ات

چون سر ناصر به سالها در رهت افتاده بود

مشاهده بیشتر

خلیل منصوری

آیت الله خلیل منصوری رامسری به مدت ده سال در مرکزفرهنگ و معارف قرآن به تحقیق و پژوهش در علوم و معارف قرآن پرداخته و در همین سال ها آثار چندی نگاشته که در مطبوعات علمی و پژوهشی چاپ و منتشر شده است. آیت الله هم چنین در مدت بیست سال همکاری با مرکز جهانی علوم اسلامی، سازمان حوزه های علمیه خارج از کشور و جامعه المصطفی مقالات و کتب بسیاری را در باره کشورهای جهان و اوضاع آن به شکل تحلیلی نگارش کرده است. لازم به ذکر است تمامی مقالات منتشر شده در این وبسایت تألیف ایشان است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا