عشاق سر جدا
در غیاب لطف تو، این سر به خاک افتاده بود
«آتشی در خرمن هستی من افتاده بود»
ناله و سوزم در این گردون به بالا چون نشد
خاک بر سر در رهت، چون سالکان افتاده بود
این دل دیوانه ی من، هیچ سرِ یاری نداشت
در میان کوه و صحرا، هم ز پا افتاده بود
از تمنا و طلب می داشت هر دم دست باز
زین سبب هم تا سحرگه، او ز پا افتاده بود
تاج عشقت چون به سر کردش خاکسترنشین
در رهت چون عاشقان، بی سر به تن افتاده بود
مهدیا وقت ظهورت کام جوید این دلش
چون که بادی در سرش از لطف تو افتاده بود
درد عشقی داردش این دل که چون مجنون نشان
در ره لیلی به صحرا، سر جدا افتاده بود
ناز شست عاشقان بنگر که سر هم می دهند
این همه سرها به صحرا در رهت افتاده بود
دل نمی دارد که تنها شب رود در پیش شاه
این همه تن ها به نامت، سر جدا افتاده بود
گر به کوی کربلا عشاق سر از تن جدا
مهدیا صد تن به سالها، سر جدا افتاده بود
نصرت ناصر چو شد همره بر آن حکم ولیّ
این همه عُشاق هم چون سر به سر افتاده بود
خیز بر آر از نیام آن سیف روح الهی ات
چون سر ناصر به سالها در رهت افتاده بود