شعر و داستان
عرش خدا
در بگشا که صبا زلف تو را شانه زند
رخ زیبای تو را بیند و پایانه زند
عشق را گو که بی شاهد و می دم نزند
دست بر جام نهد، آب بر این خانه زند
در ازل حُسن تمامت که بر این دل افتاد
مرغ حق بال گشاید که در آن لانه زند
دگران قرعه قسمت چو بر این عیش زنند
دل غمدیده من، دست بر آن حلقه شاهانه زند
چونکه عقل را نتوان بست درِ خانه عشق
آتشِ عشق بباید که در آن خانه زند
این دلِ عرشِ خدا، عشق که آیینه اوست
عقل را هم نرسد تا که در آن لانه زند
ناصرم گو که مَلَک عشق نداشت ورنه که او
هم بر آن عرش خدا، عقل به سامانه زند