علوم قرآنیفلسفیمعارف قرآنی

صورت بندى جامع از اجزاى قرآن

روش و شيوه هاى بنيادى صورت بندى جامع از اجزاى قرآن

قرآن، كتابى شگرف و بسيار دور از دسترس مى نمايد با آن كه به سوى انسان فرو فرستاده و از فراز به پستى و پايين آمده است ولى به جهت همان مقام ولايى كه از آن فرود آمده، به سادگى قابل فهم و دريافت نيست;

از اين رو براى فهم و شناخت معانى، مفاهيم، مطالب و معارف عالى آن بايد تدّبر و تعمّل كرد و هيچ چيز از آن را فرو نگذاشت; اَفَلا يَتَدَبَّرونَ القُرءان[1] آيا قرآن را تدبّر نمى كنند و آن را نمى انديشند. سخن درباره انديشه قرآن است نه انديشيدن درباره قرآن يا در قرآن. بى گمان انديشه كردن قرآن نيازمند گستره و سعه وجودى است تا بتواند قرآن را به جامعيت و تماميت دريابد و احاطه بر آن داشته باشد; كسى كه برخى از آن را يافته، نمى تواند مدعى انديشه قرآن شود بلكه تنها مى تواند بگويد كه «در قرآن انديشيده است».

قرآن به عنوان كتاب تدوين همانند كتاب تكوين است. از اين رو داراى اجزايى است كه كلّ را پديد آورده است، اجزاى سازنده عمده اى كه به ظاهر از هم دور و پراكنده مى نمايد و هيچ گونه پيوند و ارتباطى ميان آنها نيست; اما در واقع پيوستگى ميان آنان به اندازه اى است كه جابه جايى هر جزء حتى كوچك اين نظم و پيوند را از هم مى گسلد.

كسى كه مى خواهد به نگرش و ديدگاه هاى قرآن درباره هستى شناختى و يا مسايل ديگر دست يابد نمى تواند جز با دريافت پيوند ميان اجزاى سازنده قرآن به اين معنا دست يابد. هستى شناختى اى كه به زبان واژگان، گزاره ها، سوره ها و در نهايت در كلّ قرآن خود را نشان مى دهد; از اين رو براى رسيدن به يك فهم جامع و كلى و فراگير نخست شناخت واژگان و سپس گزاره هاو ارتباط ميان آنها و سپس پيوند و پيوستگى ميان سوره ها به عنوان يك مجموعه به هم پيوسته و كتاب امرى ضرورى و بايسته است. تحقيق تحليلى و روش شناختى در مفاهيم چه عمده و چه به نظر غير عمده; يعنى چه مفاهيم و تصوراتى كه نقش قطعى در تشكيل نگرش قرآنى نسبت به يك موضوع دارند و چه مفاهيم و تصوراتى كه به ظاهر ناچيز مى نمايد، به عنوان يك شرط و پيش نياز خود را مطرح مى سازد.

ما در اين جا نمى خواهيم همه آن چه كه بايد تحقيق و تحليل شود بنماييم، بلكه تنها يك روش را براى جستجوى آن جامعيت پيشنهاد مى كنيم، جامعيتى كه پيامبر بدان افتخار مى كند و مى فرمايد: إنّما اوتيت جوامع الكلم;[2] و روشى كه زنده وبالندگى آن از مباحث ملموس قرآن است.

اين كار هرچند در نگاه نخست آسان مى نمايد ولى بسيار دشوار است. براى رسيدن به يك روش كاربردى، عميق ملموس و بالنده گام نخست آن است كه مى خواهيم در اين جا برداريم.

كارى كه بايد صورت پذيرد آن است كه باور داشته باشيم همه واژگان و گزاره هاى قرآنى چنان دقيق انتخاب و جايگزين شده اند كه دگرگونى در واژه و يا جاى آن موجب از هم گسستگى بنيادين و فرو پاشى نگرش قرآنى به موضوع و يا موضوعات مى گردد. واژگان با ارتباطى تنگاتنگ به كار رفته اند به گونه اى كه معناى محسوس و ملموس خود را به طور دقيق از مجموع دستگاه با ارتباطى كه با هم دارند به دست مى آورند. اين واژگان در ميان خود گروه هاى گوناگون بزرگ و كوچكى را مى سازند كه آن ها نيز به نوبه خود با راه هاى مختلف با هم پيوند پيدا كرده و سرانجام يك كل سازماندار و يك شبكه بسيار پيچيده و درهم پيوسته تصوّرى را فراهم مى آورند، كه همان هستى شناختى قرآن و هر موضوع ديگر است. بنابر اين به اين واژه ها و گزاره ها و يا سوره ها به صورت اجزاى پراكنده و از هم گسسته نگريست.

براى رسيدن به اين كلّ و جامعيت بايد اين نگرش را در همه جا به كار برد و در تجزيه و تحليل هر بخشى از اين روش استفاده برد; در تجزيه و تحليل تصورات، هرگز نبايد روابط متعددى را كه هر يك از آنها با يك ديگر و با ديگران در كلّ دستگاه دارد از نظر دور داشت. اهميت والاى چنين شبكه تصوّرى يا مجموعه كل اين است كه در تحقيق و مطالعه و تدّبر قرآن نبايد به مطالعه سر دستى و شتاب آميز بسنده كرد و با شتاب نمونه هاى اتفاقى به نتايج يقينى رسيد; بلكه براى رسيدن به يك جامعيت ما همواره به تجزيه و تحليل نياز داريم تا در ميانه راه تبيينى روشن از يك كلّ و در يك شبكه و در اواخر در يك دستگاه و در پايان به يك جهان بينى و هستى شناختى قرآنى دست يابيم.

سوره هاى سه گانه نخست قرآن به ظاهر جدا و اجزاى پراكنده مى نمايد و حتى در انتخاب نام هاى سوره رعايت هيچ اصل زيباشناختى و يا معنا شناختى نشده است; اما اگر روش و شيوه مطالعه و تدبّر را تغيير دهيم نه تنها ارتباط تنگاتنگى ميان آن ها مى يابيم بلكه در يك شبكه و سپس در يك دستگاه و در نهايت در يك جامع و كليّت مى توانيم آن را شناسايى و به زيبايى و ابعاد ديگر معنا شناختى، هستى شناختى، كليّت و جامعيت قرآن دست يابيم. جامعيتى كه عناصر و اجزاى سازنده جهات از خود بروز و ظهور مى دهند; در حالى كه در نگاه جزيى نگر، مجموعه اجزااى پراكنده از هم و گسسته مى نمايد.

سوره نخست قرآن، سوره فاتحه الكتاب و حمد نام دارد. اين سوره بيانگر هستى شناختى و ايدئولوژى قرآن است. در يك سخن «هست» را مى نماياند و هم «بود»ها را استوارى مى بخشد. بنابر اين به مهم ترين مباحث و مسايل انسان كه در طول تاريخ او را مشغول داشته و مى دارد پاسخ مى دهد. به زندگى و دنياى او معنا مى بخشد و از عبث و پوچى و بيهودگى بيرون مى آورد; به زندگى او جهت مى بخشد و هدف را به او نشان مى دهد. در حقيقت هم به فلسفه توجه دارد و هم به اخلاق; هم هست هاى را به او مى نمايد و هم بايدها را و هم هدف را تبيين مى كند.

در حقيقت اين سوره، مقدمه اى است كه بنيادى ترين مسايل هستى را كه در «كتاب قرآن» آمده است بيان مى كند و از سوى ديگر به آن عينيت مى بخشد و مهم ترين و بنيادين مسايل هستى انسان را نيز به او نشان مى دهد; چون ميان كتاب تدوين و تكوين ارتباط و پيوستگى تنگاتنگ است; كتاب تدوين راهنما و بيانگر كتاب تكوين و هستى خارجى و بيرونى است. واژگان كتاب تدوين هر يك به نوبه خود بيانگر واژه اى از كتاب تكوين است و هر يك از واژگان در جاى خود قرار گرفته است چنان چه اجزاى كلمات وجودى نيز با يك نظم دقيق در جاى خود قرار گرفته است.

از آن جا كه هستى با توحيد آميخته و آغاز و انجام آن توحيد است، اين سوره به مباحث بنيادين توحيد توجه دارد، بلكه بايد گفت در اين سوره اصول بنيادين «دين» بيان شده است. مباحث توحيد، نبوت، معاد، بيان شده و در توضيح هر يك از اصول سه گانه به اسما و صفات الهى و نحوه ارتباط ميان خدا و خلق به ويژه انسان، راهنمايى پيامبران و امامان نه تنها به عنوان يك راهنماى صرف بلكه به عنوان نمونه هاى عينى و ملموس و به مسأله معاد و عدل و حساب و كتاب توجه مى دهد.

در حقيقت سوره فاتحة الكتاب، بيانگر جامعيت قرآن و اصول آن و نيز نمايانگر حقيقت دين واقعى و راستين و اهداف آن است. اين سوره نشان مى دهد كه صراط مستقيم، روندگانى دارد كه به عنوان نمايندگان عينى و ملموس براى بشر شناخته شده است. آنان را برخورداران از نعمت هدايت مطرح مى سازد:الَّذينَ اَنعَمَ اللّهُ عَلَيهِم مِنَ النَّبِيّينَ والصِّدِّيقِينَ والشُّهَداءِ وَالصّــلِحين[3]پيامبران، صديقان، شهيدان و صالحان كسانى هستند كه نمونه هاى عينى و ملموس روندگان و برخورداران هستند.

در اين جا بيان مى شود كه همه آنهايى كه در گذشته آمده بودند، يك سخن و يك هدف و يك برنامه بيشتر نداشتند و همه بر «صراط مستقيم» بودند; يعنى پيامبران همه اديان و مذاهب الهى بر يك راه و روش راستين بوده اند. قرآن اين راه راستين را «اسلام» معرفى مى كند: قُل اِنَّنى هَدئنى رَبِّى اِلى صِرط مُستَقيم دينًا قِيَمًا مِّلَّةَ اِبرهِيمَ حَنِيفًا[4] و حضرت ابراهيم(ع) مى فرمايد:

مِلَّةَ اَبيكُم اِبرهيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ المُسلِمينَ مِن قَبل[5]

دومين سوره «بقره» نام دارد، بقره به معناى گاو ماده است. قرآن پس از بيان حقيقت اسلام و توحيد، به دين يهود توجه مى كند و در يك نقد تحليلى آن را به عنوان روش و حركتى «مركزيت گريز» مطرح مى سازد. در همان آغاز با تسميه سوره به نام «بقره» از ابعاد كژى دين يهود پرده بر مى دارد. ملت يهود، از لجوج ترين امت ها بوده و هستند، آنان از هر ملتى ديگر در دامن توحيد بودند و به همان اندازه از توحيد گريزان، چنان چه از هر امتى بيشتر ديگر به دشمنى با اصول توحيد پرداختند. آنان از هيچ قساوت، جنايت و هيچ رذيله اى دست بردار نبودند. آنان مردمى فرو رفته در ماديات بودند و جز لذائذ مادى و صورى چيز ديگرى سرشان نمى شد. امتى بودند كه جز در برابر لذات و كمالات مادى تسليم نمى شدند و به هيچ حقيقت از حقايق ماوراى حس ايمان نمى آوردند; چنان چه امروز نيز ايشان بنيانگذار بسيارى از مكاتب حسّى در علوم مختلف هستند، و به دنيا و ماديات گرايش دارند، و كارتل ها و تراست ها و شركت هاى چند مليتى و بيش از 50 درصد از ثروت هاى دنيا نيز در اختيار ايشان است.

همين خُلق و خوى باعث شده كه عقل و اراده شان در تحت فرمان و انقياد حس و ماده قرار گيرد و جز آن چه را كه حس و ماده تجويز كند جايز ندانند و به غير از آن را اراده نكنند. و باز همين انقياد در برابر حس باعث شده كه هيچ سخنى را نپذيرند، مگر آن كه حس آن را تصديق كند و اگر دست حس به تصديق و تكذيب آن نرسيده آن را نپذيرند; هر چند كه حقّ باشد.[6]

و باز اين تسليم شدنشان در برابر محسوسات، باعث شده كه هر چه را ماده پرستى صحيح بداند، و بزرگان يعنى آن ها كه ماديات بيشتر دارند، آنرا نيكو بشمارند، قبول كنند، هر چند كه حق نباشد، نتيجه اين پستى و كوتاه فكريشان هم اين شد; كه در گفتار و كردار خود دچار تناقض شوند، مثلاً مى بينيم كه از يكسو در غير محسوسات دنباله روى ديگران را تقليد كوركورانه خوانده، مذمت مى كنند، هر چند كه عمل، عمل صحيح و سزاوارى باشد، و از سوى ديگر همين دنباله روى را اگر در امور محسوس و مادى و سازگار با هوسرانى هايشان باشد، مى ستايند، هر چند كه عمل عملى زشت و خلاف باشد.

يكى از عواملى كه اين روحيه را در يهود تقويت كرد، زندگى طولانى آنان در مصر، و در زير سلطه مصريان است، كه در اين مدت طولانى ايشان را ذليل و خوار كردند، و برده خود گرفته، شكنجه دادند و بدترين عذاب ها را چشاندند، فرزندانشان را مى كشتند، و زنانشان را زنده نگه مى داشتند، كه همين خود عذابى دردناك بود، كه خدا بدان مبتلاشان كرده بود.

و همين وضع باعث شد، جنس يهود سرسخت بار بيايد، و در برابر دستورات پيامبرانشان انقياد نداشته، گوش به فرامين علماى ربانى خود ندهند، با اين كه آن دستورها و اين فرامان ها، همه به سود معاش و معادشان بود، (براى اين كه كاملاً به گفته ما واقف شويد، مواقف و موضع گيرى هاى آنان با موسى(ع)، و ساير پيامبران را از نظر بگذارنيد)، و نيز آن روحيه باعث شد كه در برابر مغرضان و گردن كشان خود رام و منقاد باشند، و هر دستورى را از آن ها اطاعت كنند.

امروز هم حق و حقيقت در برابر تمدن مادى كه ارمغان غربى ها متأثر از يهوديت و انديشه هاى ماديگرى آنان است به همين بلا مبتلا شده، چون اساس تمدن نامبرده بر حس و ماده است، و از ادله اى كه دور از حس اند، هيچ دليلى را قبول نمى كند، و در هر چيزى كه منافع، لذائذ حسّى و مادى را تأمين كند، از هيچ دليلى سراغ نمى گيرد همين باعث شده كه احكام غريزى انسان به كلى باطل شود، و معارف عالى و اخلاق فاضل از ميان رخت بر بندد، و انسانيت در خطر انهدام، و جامعه بشر در خطر شديدترين فساد قرار گيرد، كه به زودى همه انسان ها به اين خطر واقف خواهند شد، و شرنگ تلخ اين تمدن را خواهند چشيد جامعه متأثر از يهوديت و يهوديان حسّ گرا، انديشه بينش، نگرش و اخلاق فطرى مردم را چنان دستخوش دگرگونى كرده اند كه حق، باطل نشان داده مى شود و باطل جامه حقانيت مى پوشد، تقليد از خبرگان، نخبگان، دانشمندان و عالمان در امور عالى و معارف بلند مذموم و ناپسند و تقليد در امور مادى و حسّى پسنديده و اخلاقى شمرده مى شود.

در حالى كه بحث عميق در اخلاقيات خلاف اين را نتيجه مى دهد، آرى هر سخنى و دليلى قابل پذيرش نيست، و هر تقليدى هم مذموم نيست، توضيح اين كه نوع بشر بدان جهت كه بشر است با افعال ارادى خود كه متوقف بر فكر و اراده او است، به سوى كمال زندگيش سير مى كند، افعالى كه تحققش بدون فكر محال است.

پس فكر يگانه اساس و پايه اى است كه كمال وجودى، و ضرورى انسان بر آن پايه بنا مى شود; پس انسان چاره اى جز اين ندارد كه درباره هر چيزى كه ارتباطى با كمال وجودى او دارد، چه ارتباط بدون واسطه، و چه با واسطه، تصديق هايى عملى و يا نظرى داشته باشد، و اين تصديقات همان مصالح كليه اى است كه ما افعال فردى و اجتماعى خود را با آن ها تعليل مى كنيم، و يا قبل از اين كه افعال را انجام دهيم، نخست افعال را با آن مصالح در ذهن مى سنجيم، و آنگاه با خارجيت دادن به آن افعال، آن مصالح را به دست مى آوريم.

از سوى ديگر در نهاد انسان اين غريزه نهفته شده، كه همواره به هر حادثه بر مى خورد، از علل آن جستجو كند، و نيز هر پديده اى كه در ذهنش هجوم مى آورد علتش را بفهمد، و تا نفهمد آن پديده ذهنى را در خارج تحقق ندهد، پس هر پديده ذهنى را وقتى تصميم مى گيرد در خارج ايجاد كند، كه علتش هم در ذهنش وجود داشته باشد و نيز درباره هيچ مطلب علمى، و تصديق نظرى، داورى ننموده، و آن را نمى پذيرد، مگر وقتى كه علت آن را فهميده باشد، و به اتكاء آن علت مطلب نامبرده را بپذيرد.

اين وضعى است كه انسان دارد، و هرگز از آن تخطى نمى كند، و اگر هم به مواردى برخوريم كه بر حسب ظاهر برخلاف اين كليت باشد، باز با دقت نظر و باريك بينى شبهه ما از بين مى رود، و پى مى بريم كه در آن مورد هم جستجوى از علت وجود داشته، چون اعتماد و طمأنينه به «علت»، امرى فطرى است و چيزى كه فطرى باشد، ديگر اختلاف و تخلف نمى پذيرد.

و همين داعى فطرى، انسان را به تلاش هايى فكرى و عملى وادار كرد، كه ما فوق طاقش بود، چون احتياجات طبيعى او يكى دو تا نبوده و يك انسان به تنهايى نمى توانست همه حوائج خود را برآورد. در همه آن ها عمل فكرى انجام داده، و به دنبالش عمل بدنى هم انجام دهد، و در نتيجه همه حوائج خود را تأمين كند، چون نيروى طبيعى شخص او وافى به اين كار نبود، لذا فطرتش راه چاره اى پيش پايش گذاشت و آن اين بود كه متوسل به زندگى اجتماعى شود، و براى خود تمدنى به وجود آورده و حوائج زندگى را در ميان افراد اجتماعى تقسيم كند و براى هر يك از ابواب حاجات، طائفه اى را موكل سازد، عيناً مانند يك بدن زنده، كه هر عضو از اعضاء آن، يك قسمت از حوائج بدن را بر مى آورد و حاصل كار هر يك عايد همه مى شود.

از سوى ديگر، حوائج بشر حد معينى ندارد تا وقتى بدان رسيده تمام شود، بلكه روز به روز بر كميت و كيفيت آن ها افزوده مى گردد و در نتيجه فنون، و صنعت ها، و علوم، روز به روز انشعاب قوى به خود مى گيرد ناگزير برى هر شعبه از شعب علوم، و صنايع، به تخصصى احتياج پيدا مى كند، و در صدد تربيت افراد متخصص بر مى آيد، آرى اين علومى كه فعلاً از حد شمار در آمده، بسيارى از آن ها در سابق يك علم شمرده مى شده و هم چنين صنايع گوناگون امروزه كه هر چند تاى از آن، در سابق جزء يك صنعت بوده و يك نفر متخصص در همه آن ها بود ولى امروزه همان يك علم و يك صنعت ديروز، تجزيه شهد، هر پايه و فصل از آن علم و صنعت علمى و صنعتى جداگانه شده مانند علم طب، كه در قديم يك علم بوده و جزء يكى از فروع طبيعيات به شمار مى رفت، ولى امروز به چند علم جداگانه تقسيم شده كه يك فرد انسان (هر قدر هم نابغه باشد)، در بيشتر از يكى از آن علوم تخصص پيدا نمى كند.

و چون چنين بوده باز با الهام فطرتش ملهم شد به اين كه در آنچه كه خودش تخصص دارد، به علم و آگهى خود عمل كند و در آنچه كه ديگران در آن تخصص دارند، از آنان پيروى نموده و تخصص و مهارت آنان اعتماد كند.

اينجاست كه مى گوييم: بناى عقلاى عالم بر اين است كه هر كس به اهل خبره در هر فن مراجعه نمايد و حقيقت و واقع اين مراجعه، همان تقليد اصطلاحى است كه معنايش اعتماد كردن به دليل اجمالى هر مسأله اى است كه دسترسى به دليل تفصيلى آن از حد و حيطه طاقت او بيرون است.

هم چنان كه به حكم فطرتش خود را محكوم مى داند به اين كه در آن چه كه در وسع و طاقت خودش است به تقليد از ديگران اكتفاء ننموده، خودش شخصاً به بحث و جستجو پرداخته دليل تفصيلى آن را به دست آورد.

و ملاك در هر دو باب اين است كه آدمى پيروى از غير علم نكند اگر قدرت بر اجتهاد دارد، به حكم فطرتش بايد به اجتهاد و تحصيل دليل تفصيلى، و علت هر مسأله كه مورد ابتلاى او است بپردازد، و اگر قدرت بر آن ندارد، از كسى كه علم به آن مسئله را دارد تقليد كند و از آن جايى كه محال است فرى از نوع انسانى يافت شود كه در تمامى شئون زندگى تخصص داشته باشد و آن اصولى را كه زندگيش متكى بدان ها است مستقلاً اجتهاد و بررسى كند، قهراً محال خواهد بود كه انسانى يافت شود كه از تقليد و پيروى غيره خالى باشد و هر كس خلاف اين معنا را ادعا كند و يا درباره خودپندارى غير اين داشته باشد يعنى مپندارد كه در هيچ مسأله از مسائل زندگى تقليد نمى كند، در حقيقت سند سفاهت خود را دست داد.

بله تقليد در آن مسائلى كه خود انسان مى تواند به دليل و علتش پى ببرد تقليد كوركورانه و غلط است، هم چنان كه اجتهاد در مسئله اى اهليت ورود بدان مسئله را ندارد، يكى از رذائل اخلاقى است، كه باعث هلاكت اجتماع مى گردد و مدينه فاضله بشرى را از هم مى پاشد پس افراد اجتماع، نمى توانند در همه مسائل مجتهد باشند، و در هيچ مسئله اى تقليد نكنند و نه مى توانند در تمامى مسائل زندگى مقلد باشند و سراسر زندگيشان پيروى محض باشد، چون جز از خداى سبحان، از هيچ كس ديگر نيايد اين طور پيروى كرد يعنى پيرو محض بود بلكه در برابر خداى سبحان بايد پيرو محض بود، چون او يگانه سببى است كه ساير اسباب همه به او منتهى مى شود.[7]

چنين ملتى در سوره بقره به نقد كشيده شده است. آنان با توجه به نگرش مادى، پيام ها و انديشه هاى والاى پيامبران خويش را لباس ماديت مى پوشاندند و آن را از مراتب عالى به پست و پايين مى كشاندند; از اين رو مذاهب و ملت هاى هفتادگانه اى در ميان ايشان پديدار شد كه وجه جامع ميان آن ها همين ماديگرايى است. خداوند در انديشه برخى از ايشان چنان تنزل مى يابد كه به شكل حيوان و جانورى چون گوساله و گاوى بروز مى كند. مى دانيم كه در عهد باستان، در مصر، گاوپرستى به جهت منافع و فوايدى كه براى مردم مصر داشت، بسيار رواج داشت و گاو پيشانى سپيد «آپيس» به عنوان خدا پرستش مى شد. يهوديان كه در مصر رشد و نمو كرده و در شرايط فرهنگى آن جا پرورش يافته بودند به اين جنبه گرايش يافتند، از اين رو پس از خروج از مصر خواهان خداى مجسم شدند و حضرت موسى آنان را از اين انديشه باز داشت ولى آنگاه كه حضرت به كوه طور براى مناجات و دريافت كتاب تورات مى روند، ايشان مجسمه اى از گوساله ساخته آن را پرستش مى كنند. خداوند در سوره بقره به داستان يهوديان اشاره مى كنند و بيان مى دارد كه ايشان ملتى توحيدگريز و ماده گرا هستند. در داستان گاو كه در اين سوره به عنوان داستانى از وقايع ملت يهود بيان مى شود گزارش از نحوه فرار ايشان از كشتن گاو كه در نظر ايشان ارزش داشت، داده مى شود. آنان نمى خواستند گاو را بكشند و بهانه هاى چندى آوردند و در پايان از روى ناچارى تن به كشتن گاوى مى دهند. در اين سوره حكايت توحيدگريزى و تجسم گرايى ملتى مطرح مى شود كه «گاو» در انديشه ايشان جايگاه الوهى يافته است. ملتى كه ماده را تا آنجا بالا مى برند كه در مقام الوهيت مى نشانند. اين انديشه حتى در شمارى ديگر از هفتاد و دو مذهب ايشان نمودار مى گردد، زيرا مذهبى از مذاهب ايشان بر اين باور است كه خدا همانند مردمى است كه براى كشتى با يعقوب مى آيد و شكست مى خورد و در نهايت با حيله و مكر يعقوب را شكست مى دهد. انديشه تجسم در آنان چنان قوت مى يابد كه مى گويند خداوند انسان را به صورت خويش آفريد. آنان اين سخن راست را چنان تحريف و تأويل نادرست كرده اند كه مقصود خويش را برسانند. دارندگى و جامعيّت اسماى الهى در انسان را كه همان صورت چيزى است به صورت تجسمى و مادى تأويل و تعبير نموده، خدا را چون انسان در آوردند.

به هر حال سوره بقره نگرش انتقادى به ملتى دارد كه ماده گرايى در آنان چنان تقويت شده است كه خدا را به شكل مادى تصوير كردند و او را در حدّ گاو و يا انسان پايين آوردند. از اين رو برخى از ايشان «عُزَير» را خدا خويش دانسته بر تن او جامه خداى مى پوشانند.

البته از آن جايى كه جنبه «انسان خدايى» در دينشان ضعيف تر بود و در گذشته بيشتر به «حيوان خدايى» گرايش داشتند، بيش ترين نقد قرآن متوجه اين بُعد از ابعاد «تجسّم خدايى» و «توحيدگريزى» شده است.

سومين سوره به نام «آل عمران» از همان آغاز ملت مسيحيت را به نقد مى كشد. در اين عنوان سوره به خواننده گوشزد مى شود كه عيسى(ع) از خاندان عمران و انسانى همانند ديگر انسان هاست و هيچ نسبتى جز پيامبرى و گرفتن وحى با خدا ندارد. سوره در حقيقت بيشترين توجه خود را به نقد از «انسان خدايى» دارد، نگرش نادرستى كه برخاسته از توحيدگريزى و خداگريزى است. مى دانيم كه مسيحيان نخستين گروهى از يهوديان بودند كه به دين مسيحيت در آمدند، حتى حواريون جملگى از يهوديان بوده كه به آيين جديد گرويده بودند. در افرادى كه به حواريون پيوستند يهوديانى بوده كه گرايش به «انسان خدايى عزير» داشتند، آنان همين انديشه را درباره حضرت عيسى(ع) ابراز داشته او را خدا دانستند. در زمان ايشان در فلسفه يونانى توجه به انسان چنان افزايش يافته بود كه جايگاه خاصى در انديشه مردمان داشت، فلسفه يونانى براى انسان «مركزيّت و محوريّت» خاصى قايل بود. خدايان يونانى بيشتر «انسان» بودند تا موجودات ديگر، از همين رو به سادگى مسيحيت مُحرَّف كه «انسان خدايى مسيح» را ترويج مى كرد در يونان رشد كرد و مردم مناطق رومى نيز كه متأثر از انديشه هاى فلسفى يونانى بودند، به مسيحيت گراييدند.

خداوند در اين سوره به نقد انديشه «انسان خدايى مسيح» مى پردازد و از همان آغاز بر همانندى او با ديگر افراد بشر پا مى فشارد. نام گذارى اين سوره به «خاندان عمران» و يا معرفى حضرت مسيح به «عيسى بن مريم» نشان گر نقد مسيحيت و تحليل انتقادى از دومين دين ـ از نظرگاه تاريخى ـ در اين سوره است.

در قرآن هيچ گاه از پيامبران با قيد «بن» و پسر نامى برده نشده است; چون هدف قرآن بيان شخصيت هاى شناسنامه اى آنان نبود بلكه بيشتر به شخصيت فرهنگى، اجتماعى و معنوى ايشان توجه داشته است; از اين رو به نام ايشان بسنده كرده و هيچ تبيينى از ويژگى هاى شناسنامه اى و شخصيت هاى تاريخى آنان به دست نمى دهد. تنها پيامبرى كه مورد توجه شناسنامه اى قرار گرفته است، حضرت عيسى بن مريم است و خداوند در قرآن به نحوه تولد مادر و نيز فرزند اشاره مى كند تا بر جنبه انسانى او تأكيد نمايد. بيان خصوصيات و ويژگى هاى تولّد، و درد زايمان و مسايل آبستنى، خوردن و نوشيدن و مانند آن كه درباره مريم و فرزندش بيان مى شود، تأكيد بر اين مسأله است كه چنين كسى همانند انسان هاى ديگر است و هيچ ويژگى اى جز آن چه قرآن بر آن تأكيد دارد، در او نيست.

ناگفته نماند كه گرايش «انسان محورى» مكتب فلسفى اومانيسم غربى ريشه در افكار و انديشه هاى مسيحى «انسان خدايى» دارد. پس از قرون وسطاى اروپايى اروپائيان ايشان به جاى آن كه يك انسان به نام مسيح را خداى خويش بدانند، نوع انسان را خداى خويش قرار دادند و به جاى «انسان مسيح خدا»، «انسان خدا» را برگزيند. رويكردهاى سياسى، اجتماعى و اقتصادى يعنى ليبراليسم، ماترياليسم و سرمايه دارى برخاسته از همين گرايش اومانيستى «انسان خدايى» دارد كه به اشكال مختلف بروز و ظهور كرده است. به هر حال با نگاهى به سوره هاى سه گانه ما يك شبكه ارتباطى ميان سوره ها مى بينيم كه در حقيقت بيانگر اثبات يك هستى شناختى و نقد وجوه ديگر هستى شناختى مانند ماديگرايى، مادى محورى، انسان محورى، دنياگرايى به جاى توحيدگرايى، خدامحورى و معنويت گرايى است.

وجوه ارتباطى ميان اين سه سوره بيش از آن است كه ما بتوانيم در يك مقاله بنمايانيم، بنابر اين مى توان اين جستار و پژوهش را يك «راه ناتمام» فرض كرد كه نيازمند پژوهش هاى دقيق تر و تدّبر بيشتر در همه ابعاد گفته و ناگفته، شناختنى و ناشناختنى از طريق راه هاى معمول و عادى آن است.


[1] ـ نساء، آيه 82 .

[2]. به من گزاره ها و واژگان و در برگيرنده داده شده است.

[3] ـ نساء، آيه 69 .

[4] ـ انعام، آيه 161 .

[5] ـ حج، آيه 78 .

[6]. الميزان، ج 1، ص 316 تا 323.

[7]. ر. ك: الميزان، ج 1، ص 317 و 318.

مشاهده بیشتر

خلیل منصوری

آیت الله خلیل منصوری رامسری به مدت ده سال در مرکزفرهنگ و معارف قرآن به تحقیق و پژوهش در علوم و معارف قرآن پرداخته و در همین سال ها آثار چندی نگاشته که در مطبوعات علمی و پژوهشی چاپ و منتشر شده است. آیت الله هم چنین در مدت بیست سال همکاری با مرکز جهانی علوم اسلامی، سازمان حوزه های علمیه خارج از کشور و جامعه المصطفی مقالات و کتب بسیاری را در باره کشورهای جهان و اوضاع آن به شکل تحلیلی نگارش کرده است. لازم به ذکر است تمامی مقالات منتشر شده در این وبسایت تألیف ایشان است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا