عرفان

صفحه نخست مقالات لیست مقالات عرفان دل شكستن هنر نمي باشد دل شكستن هنر نمي باشد

آیت الله حسن زاده آملی می گفت: جناب سيد محمد حسن الهي برادر علامه طباطبايي صاحب الميزان و از شاگردان آقاي قاضي در قم بيمار شدند و در بيمارستان نيكويي بستري شدند

و من همانند يك نرس و پرستار در خدمت ايشان بوديم. به هر حال ايشان خوب شدند و به تبريز رفتند و من هم برای تعطیلات تابستانی به شمال و آمل رفتم.

دو سه روزي نگذشته بود كه واقعه اي اتفاق افتاد. من هر روز پس از نماز ظهر و عصر وقتی از مسجد سبز ميدان بر می گشتم، استراحتی می کردم. روزی از نماز بازگشتم. ناهاري خوردم و گفتم براي تمدد اعصاب استراحتي كنم. در حال استراحت بودم بچه ها که کوچک و به طبع بازیگوش بودند سر و صدا کردند و من به عصبانيت از خواب برخاستم. از روی خشم و عصبانیت به بچه ها تندی کردم و حتي دنبالشان كردم و از پله ها دوان دوان پايين آمدم و دنبالش كردم و حتی به مادرشان نیز اعتراض که چرا بچه را مراقبت نکردید که بتوانم استراحتی بکنم. مادر بچه حرفی نزد و معذرت خواهی کرد.
اين ناراحتي مرا بيچاره كرد. آدم عجب بيچاره است. براي يك استراحت آدم اين گونه عمل و تندي نسبت به زن و بچه كند؟!
وقتی خشم و عصبانیتم فروکش کرد تازه فهمیدم چه کاری کردم و بسیار از کرده خود پیشمان بودم.
لباس پوشيدم و آمدم و شيريني و ميوه اي خريدم براي اين كه از دل ايشان به در آورم. ولي چنان كه پيامبر(ص) فرمود دلي را شكستي نمي توان آن را به حالت اول در آورد. آن عذرخواهي همانند بند زدن كاسه چيني شكسته است. اين ميوه و شيريني كه نمي تواند دل شكسته را درست كند. يك ساعتي در بي تابي بودم و اين نظام به اين عظمت براي من تنگ شد و نتوانستم خود را آرام كنم. به خود می پییچدم و حالت قبضی به من دست داد. هر کار کردم نتوانستم آرام بگیرم. از این رو به مادر بچه ها گفتم که می خواهم برای کاری به تهران بروم و شما ناراحت نباشید. هدفم این بود که از خود بگریزم و یک طوری خود را آرام کنم. 
به تهران که رسیدم بلیط اتوبوس گرفته به طرف تبریز رفتم. وقتی به تبریز رسیدم داشتند اذان صبح را مي گفتند.
پياده شديم و از يكي پرسيدم تا مسجدي را نشان دهد تا نمازی بخوانم و نشانی بپرسم. یکی گفت: همين رو به رو مدرسه طالبیه تبریز است. رفتم نمازی خواندم و با طلاب آن جا گفت و گويي كرديم تا آفتاب بالا آمد.
پس از طلوع آفتاب پرسان پرسان به سوی خانه آقای سيد محمد حسن الهی برادر و اخوي علامه طباطبایی رفتم که خودش مردي بزرگ و از شاگردان آقای قاضی (رحمه الله ) بود. هر دو با هم هم تراز بودند و هر دو از شاگردان قاضي و هم درس بودند از تبريز تا نجف ولي ايشان در تبريز ماندند.به خانه رسيدم و در زدم خانمي تشريف آوردند و گفتم: به آقا بگوييد كه من فلاني هستم. آقا بيرون تشریف آوردند.و گفتند: اين جا چه كار داري ؟ گفتم: آقا من " از بد حادثه اين جا به پناه آمده ايم ".
ايشان مرا به اندروني بردند. ايشان هنوز ناخوش حال بودند و هنوز دوران نقاهت را مي گذارندند. از ايشان احوالپرسي كردم. آقاي الهي گفت: حالم خوب است و سپس گفت: من پيش از اين كه از شما حال بپرسم خواستم به عرض برسانم كه مي خواستم نامه براي شما بفرستم و نمي دانستم شمال به قم هستيد يا به آمل تشريف برديد؟ گفتم كه نامه اي بنويسم و به اخوي بفرستم تا اگر در قم هستيد به شما برساند و اگر به آمل به آن جا به پست بفرستد .گفتم : آقا جان چه عرضي داشتيد آقا؟ چه نامه ای بود؟
گفت: من خدمت آقا قاضي رسيدم .( من از ايشان در قم تقاضا كرده بودم تا هر گاه نزد قاضي رسيدند سفارش مرا نيز بكنند) چنان که سفارش کرده بودید به آقای قاضی گفتم که به اين حاج آقای آملی دوست ما شما توجه و عنایتی بكنيد. هنوز سفارش نكرده بودم آقاي قاضي از شما گله مند بودند.
من فرو ريختم. من از بيچارگي به آن جا آمده بودم و به خاطر دعوا با زن و بچه و از روي ناراحتي بيرون آمده بودم حالا من درست بيچاره شدم .
گفتم : قضيه چه بود؟
آقاي الهي گفت كه آقای قاضی گفته بود: چگونه آقاي آملي هوس اين راه را دارد در حالي كه با عائله آن گونه عمل دارد… داستان چه بود و واقعه چه بود؟
من بيچاره شدم . من كه نمي توانستم پنهان كنم و به ايشان خلاف بگويم. واقعه را به ايشان باز گفتم و اين كه از ناراحتي نزد شما آمدم.
در آن لحظه ذهنم به سوي امام صادق (ع) و ديگر حضرات معصوم (ع) رفت و با خود گفتم : اين ها كه معصوم و حجت نيستند اين گونه اند پس آن حضرات معصومان (ع) كه حجت خدا بودند چه بودند؟!آقاي الهي گفته بودند: آقاي قاضي گفته کسی که با زن و بچه خود تندی می کند بهتر است در این راه قرار نگیرد. به هر حال ایشان عذر خواستند. نمی دانم شما چه کار کردید که آقای قاضی این گونه گفت؟
بر خودم سرزنش ها کردم و گفتم که حکایت چنین و چنان بود.
اقاي الهي گفتند: آقا جان زن و بچه امانت هاي خدايند در دستان ما . اين چه كاري بود كه شما كرديد؟!
رفته بودم تبریز تا آرام بگیرم ولی بدتر شد. نه تنها آرام نشدم بلکه مشکلم دو چندان شد و حالم گرفته شد. از آقای الهی خداحافظی کردم و برگشتم تهران. وقتی برگشتم به تهران دلم آرام نبود به قم رفتم و سری به منزل علامه طباطبایی زدم تا ایشان کمکی بکند. وقتی قم رسیدم یک راست به منزل آقای طباطبایی رفتم. ایشان گفت: اینجا چه می کنی ؟ از شمال چه خبر؟
گفتم : شمال نبودم رفته بودم تبریز منزل اخوی جناب آقای الهی و حکایت را گفتم. ایشان هم ناراحت شد که چرا چنین کاری با زن و بچه هایت کردی. آنان امانت های خدا در نزد تو هستند و شما نمی بایست با امانت ها چنین برخوردی می داشتید.
آن جا هم دلم آرام نگرفت و بر خودم سرزنش ها کردم که این چه کاری بود مرد کردی؟
انسان نمی بایست رفتار تند نسبت به زن و فرزند خود داشته باشد. آن ها امانت های خداوند هستند و زن به امیدی وارد خانه شوهر می شود و نمی باید بالاتر از گل به ایشان گفت.

مشاهده بیشتر

خلیل منصوری

آیت الله خلیل منصوری رامسری به مدت ده سال در مرکزفرهنگ و معارف قرآن به تحقیق و پژوهش در علوم و معارف قرآن پرداخته و در همین سال ها آثار چندی نگاشته که در مطبوعات علمی و پژوهشی چاپ و منتشر شده است. آیت الله هم چنین در مدت بیست سال همکاری با مرکز جهانی علوم اسلامی، سازمان حوزه های علمیه خارج از کشور و جامعه المصطفی مقالات و کتب بسیاری را در باره کشورهای جهان و اوضاع آن به شکل تحلیلی نگارش کرده است. لازم به ذکر است تمامی مقالات منتشر شده در این وبسایت تألیف ایشان است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا