صالح مصلح
دلم در خانه یارم به جز دلدار نمی خواهد
میان ناله و سوزم به جز تیمار نمی خواهد
بسی ماندم به شب های بلند، بیدار وهم هشیار
از این دردِ فراقِ شب، به جز دیدار نمی خواهد
اگر این دل بشد صابر در این وقت زیانکاری
به جز آن صالح مصلح یکی راهدار نمی خواهد
بیا ای زاده نرگس، بخوان بر این دل و جانم
کزآن نفس مسیحایی، یکی دادار نمی خواهد
میان کوچه های عاشقی کم می رود جانم
به جز آن زاده زهره، یکی غمخوار نمی خواهد
کجایی تا بگیریم دامن امداد از آن روح خداگونت
که هیچ دامن به جز مهدی، بدین دیّار نمی خواهد
هزاران مردم مومن همی جویند همراهی
میان این همه مردم، به جز سردار نمی خواهد
تو گویی عشق را با زاده نرگس عجین کردند
کزان مردان یکی بی سر، همی بردار نمی خواهد
بیا ناصر بخوان این ذکر «عجل» را بر این جانت
که این دنیای ظلمانی، به جز دادار نمی خواهد