شعر و داستان
دل عاشق
این دل عاشق نمی داند کجا باید که رفت؟
هر دمی چون باد در کوه و دمن بیجا برفت
تیر عاشق کش ندانم بر دل جانت کِه زد؟
این قدر دانم که شاهد همره ساقی برفت
دلبری دارم که نامش بر زبان دارم مدام
سالها آن جان من هم از تنم یک جا برفت
این دل غم دیده را یک مژدگانی بایدت
ورنه از حیرت نمی دانم چسان باید که رفت
آن شه عالم فروزش تا که ماند پشت ابر؟
چون شود این ابر پر ظلمت از این خانه برفت؟
یوسف زهرا! هزاران چشم دارند انتظار
جامه ای از تن برآوردی که غم از دل برفت
می رسد هر دم خبرهای خوشی از طرف جان
هم خبرها از یمن، هم آن که شیطانش برفت
جور و ظلمش در جهان بسیار باشد ای شها!
از دل شیطان، ستم ها بر دل کنعان برفت
ناصرا خوش دار دل، چون که آن باد صبا
چون وزید از سوی جان، شیطان ز ایرانش برفت