شعر و داستان
درد فراق
همه شب تا به سحر خاطر تو یاد کنم
چشم بیدار دلم را به رُخَت شاد کنم
به خیالِ رخ زیبای تو، چشم بسته شود
به هوای خواهی دل، بر سر عقل داد کنم
به تمنای وصالت همه جا سیر کنم
جام مَی نوشم و بر یاد تو، دل شاد کنم
به تهّجد روم و روی تو جویم به شب
درنمازم برآن قامت رعنای تو فریاد کنم
من اسیر رخ آن جام جهان بین که شدم
همچو بلبل به شبم تا به سحر داد کنم
این همه حُکم شریعت که بخوانند به گوش
دل و دین را همه در گیسوی تو باد کنم
یوسفا چند کشم درد فراق رخ تو
تا به کی در غم تو ناله و فریاد کنم
صحبت حور نخواهم که بود عین قصور
در نظر، نقش رخِ خوب تو در یاد کنم
بیا ای ناصر حقم که امروز به جهان
بی تو نتوان در این دولت ظلم، داد کنم