جان جانان
خوش دار آن نسیمی کز کوی دلبر آید
تعجیل کن تو امشب آن بنده پرور آید
جام شراب جان سوز بر گیر از لبانش
وقت سحر تنگ است، ترسم که صبح برآید
گر تو بر آن خیالت، راه نظر چون بندی
آن شبرو به دام است گرچه ز بام درآید
«دست از طلب ندارم تا کام دل بر آید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید»
این تن روان که جوید، بادی ز کوه خیزد
آن گه خوش نسیمی از کوی دلبر آید
بر خود مباش دلگیر در وقت شام دلها
چون هم زمان عشرت در وقت شام در آید
آن زلف بس سیاهش، گمراه عالمی کرد
بنگر چسان به شب ها آن ماه بدر در آید
برخیز و در نماز آی! بنمای به آسمان ها
آن ماه بدر گونش، با خون دل بر آید
آن کاسه شرابش از دیده تو پر خون
بنگر به وقت صبح هم، با جام خور در آید
دل طلبی چو دارد، عزمی بر آن بدارد
ورنه بر آن خیالت ، دلبر کم تر آید
درد فراق و غربت روزی شود بر وصل
ناصر بر این وعده ، شبها بر آن در آید