شعر و داستان
آب تربت
مُحتسب گفتا که این جام شراب، آغشته می گردد
حَرامی را به مسجد بُردنش، آشفته می گردد
شبی در خانه معشوق، ندارد نقش پر رنگی
قلم در دست عاشق تا سحر آهسته می گردد
از این بیداری مجنون به یاد لیلی عامر
فلک گردون به دور شمع، چقدر شایسته می گردد
تو گویی زان که فرهادم به یاد ناله های شب
به حکم خسروی شیرین، چقدر بایسته می گردد
نمانده خاکِ دَر پیدا، از آن باد شبانگاهی
رخ لیلی به آب تربت مجنون همی آرسته می گردد
هزاران شب دل شیدا، گذر کردش بدین صحرا
به یاد نرگس زهرا، دلش پیوسته می گردد
بیا جانا گذر کن دامن شب را بدین شاهی
که ناصر را امید آن رُخت، آرسته می گردد.